ما چند کتابخوار

ما چند کتابخوار

از وقتی کتابدار شدم، این اصل که باید مراجعان را به خواندن تشویق کرد، پسِ ذهنم بود. مدام فکر می‌کردم باید کاری کنم که همگان بیشتر و بیشتر بخوانند و بدین ترتیب، در بالا بردن سرانۀ مطالعه اهتمام ورزم.

تمام تلاشم را میکردم که نگذارم کسی دست خالی از کتابخانه خارج شود. اگر کسی یک کتاب می‌خواست، کلی کتاب دیگر به او معرفی می‌کردم تا مشتاق‌تر شود و چند کتاب بیشتر امانت ببرد. معمولاً با چنین عباراتی تشویقشان می‌کردم که: حیف است این‌ها را نخوانی و سقف کارت عضویتت هنوز جا دارد و ببر و پشیمان نمی‌شوی و خودم خوانده‌ام و عالی بوده و جزء پر خواننده‌هاست و فلان جایزه را برنده‌شده و …..

اگر کسی می‌خواست عضو جدید کتابخانه بشود یا عضویتش را تمدید کند، انواع تعرفه‌های تشویقی را به او معرفی می‌کردم تا علاوه بر خودش، خواهر و برادر و دوست و آشنا و مخصوصاً کودکان زیر هفت سال فامیلشان که می‌توانند رایگان عضو شوند را هم به کتابخانه بکشاند و خوشحال بودم که توانسته‌ام به کتابدار آرمانی نزدیک شوم و در جذب هرچه بیشتر مخاطب بکوشم. تا اینکه سروکلۀ «کاظمی و برادران» پیدا شد و تمام پیش‌فرض‌های ذهنی مرا به هم‌ریخت.

اوایل پاییز به کتابخانه آمد. مردی قدبلند با کلاهی به رنگ سبز سدری و کتی خاکستری و به‌غایت مستعمل و زنبیل سفید وصله‌دار. کتاب می‌خواهد که می‌گویم باید عضو کتابخانه شود. اینکه فردی به‌ظاهر بیگانه با کتاب در مقابلم ایستاده را به‌عنوان فرصتی اوکازیونبرای عضویت و تشویق به مطالعه می‌دانم.

از فرصت استفاده می‌کنم و می‌گویم: «چقدر خوشحالم که به کتابخانه آمده‌اید و می‌خواهید عضو کتابخانه شوید. اگر اجازه بدهید فرم عضویت را به شما بدهم تا تکمیل کنید». با خودم فکر می‌کنم شاید سواد درست‌وحسابی نداشته یا نوسواد باشد. برای همین پیشنهاد می‌کنم که «اگر مایل باشید می‌توانم برایتان فرم را تکمیل کنم». اما با بی‌اعتنایی خاصی می‌گوید: «عضو کتابخانه هستم!».

مطمئنم اشتباه می‌کند چون در دو سالی که من در این کتابخانه مشغول به کارم او را هرگز ندیده‌ام. همین جمله را به او می‌گویم و در جواب می‌شنوم: «سه سال و نیم پیش عضو اینجا بوده‌ام». به او می‌گویم که به‌هرحال باید دوباره عضو شود و ای‌کاش عضویتش را همان وقت تمدید کرده بود، با نگاهی عمیق می‌گوید: «کتاب جدیدی نبود که بخوانم».

در دل می‌گویم یکی از آن مشکل‌پسندها گیرم افتاده که باید با لطایف‌الحیل کتابدارانه نشانش دهم که چه کتاب‌های خوبی داریم و اشتباه می‌کند. پس با لبخند کنایه‌آمیزی می‌گویم: «یعنی از این بیست هزارتا هیچ‌کدام به دردتان نمی‌خورد؟» می‌گوید: «آن موقع پانزده هزارتا بود». بیشتر تعجب می‌کنم از اینکه آمار دقیق کتاب‌ها در سه و نیم سال پیش را هم دارد!

می‌گویم: «چه حافظه‌ای دارید. آفرین. حیف است با این حافظه عضو کتابخانه ما نباشید و کتابی نخوانید». همین‌طور که فرم عضویت را پر می‌کند می‌گوید: «دو سال عضو کتابخانۀ «شهید مدرس» بودم». کتابخانه شهید مدرس را می‌شناسم، کتابخانه‌ای است با مجموعه‌ای به نسبت کمتر که چند خیابان با ما فاصله دارد. می‌گویم: «البته آن‌هم کتابخانۀ خوبی است اما اینجا کتاب‌های بیشتری دارد. حالا که عضو شده‌اید می‌توانم به شما کتاب امانت بدهم. به چه موضوعی بیشتر علاقه دارید که برایتان چند کتاب پیشنهادی برای شروع مطالعه بیاورم؟»

 نگاه عاقل اندر سفیه‌ی به من انداخت و پرسید: «دختر جان شما چند سال سابقه کار دارید؟». از سؤال بی‌ربطش جا خوردم و گفتم: «یعنی چه؟ … چه طور؟ … کتاب نمی‌خواهید؟». دوباره پرسید: «خانم …. نیستند؟» با خودم گفتم: «نام مسئول کتابخانه را از کجا می‌داند؟!» می‌گویم: نه. ایشان امروز شیفت عصر هستند. می‌گوید: «ایشان که همیشه شیفت صبح بودند!» کم‌کم نگران می‌شوم از این‌همه اطلاعات دقیق و جزئی.

می‌گویم: استثنائاً امروز کاری برایشان پیش‌آمده، شما چه دقیق همه را می‌شناسید…. حالا اگر کاری از دست من ساخته است…. … .. جمله‌ام هنوز تمام نشده که خداحافظی می‌کند و می‌رود.

نزدیک ظهر که مسئول کتابخانه می‌آید به او می‌گویم که «امروز عضو جدیدی داشتیم که گویا شمارا می‌شناخت. تلاش کردم که به او کتابی بدهم اما فکر می‌کنم سواد نداشت یا خجالت کشید و سریع رفت». برگۀ عضویت تکمیل‌شده به همراه عکس آقای کاظمی را که نشان خانم … می‌دهم بلندبلند می‌خندد. مات و مبهوت می‌پرسم «چه اتفاقی افتاده که من بی‌خبرم؟ این آقا چه کسی است؟ چرا این‌همه اطلاعات دقیق داشت؟ و چرا از این کتابخانه رفته بود؟»

خانم … می‌گوید: «کم‌کم او را خواهی شناخت. زیاد پاپی‌اش نشو. اجازه بده که وارد قفسه‌ها شود و هر تعداد کتاب که خواست انتخاب کند و امانت ببرد. لازم به مشاورۀ تو هم ندارد. ضمناً برای ایشان چهار کارت عضویت صادر کن. چون پدر و دو برادر دیگرش هم عضو کتابخانه بوده‌اند و حتماً دوباره همگی عضو خواهند شد».

چند روز بعد دوباره سروکله‌ آقای کاظمی پیدا می‌شود. چهار کارت عضویت پدر و پسران کاظمی را به دستش می‌دهم و می‌گویم: «خانم …. سلام رساندند و گفتند برایتان چهار کارت عضویت صادر کنیم!». لبخندی از رضایت بر لبانش نقش می‌بندد و گویا از سر تقصیرات گذشته‌ام گذشته باشد به‌آرامی می‌گوید: «می‌توانم بروم داخل قفسه‌ها؟»

می‌رود و در کمتر از دو دقیقه با بغلی از کتاب برمی‌گردد. تا می‌آیم بگویم «برای دیگر افراد با کارت‌های عضویتی که دارید نمی‌توانید کتاب بگیرید»، یاد حرف‌های مسئول کتابخانه می‌افتم و زبان در کام می‌کشم. حسب‌الامر، بی‌حرف و اعتراض کتاب‌ها را از او می‌گیرم و همین‌که می‌خواهم اطلاعات آن‌ها را وارد سیستم کنم متوجه می‌شوم که همۀ کتاب‌ها از دَم، متعلق به ردۀ 200 هستند. از ترس اینکه دوباره به او برنخورد کنجکاوی بی‌حد و سؤالات بی‌شمارم را سرکوب می‌کنم و همه کتاب‌ها را ثبت می‌کنم و تحویلش می‌دهم. کتاب‌ها را با دقت درون زنبیل سپید وصله‌دارش می‌گذارد و خارج می‌شود.

…. و بازهم دو هفتۀ بعد می‌آید، بی‌سروصدا وارد مخزن می‌شود، 12 کتاب از ردۀ 200 برمی‌دارد و روی میز امانت می‌گذارد. همه را ثبت می‌کنم، برشان می‌دارد، داخل زنبیل سفید وصله‌دار می‌گذارد و بدون ردوبدل شدن کلمه‌ای می‌رود.

یک ماه بعد در شیفت بعدازظهر برای سومین بار می‌بینمش. وقتی کتاب‌های برگشتی را روی میز امانت می‌گذارد حدس می‌زنم که بیشتر از موعد دوهفته‌ای کتاب‌ها را برگردانده. همین‌که می‌خواهم به خاطر تأخیر کتاب‌ها جریمه‌اش کنم با نگاه به اطلاعات امانت کتاب‌ها می‌بینم هر 12 کتاب از ردۀ 300 و بدون تأخیر هستند!

سابقۀ عضویتش را که دقیق‌تر نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم دو هفتۀ قبل هم به کتابخانه آمده و 12 کتاب دیگر امانت برده و به‌موقع بازگردانده است و باز هم هر 12 کتاب از ردۀ 300 بوده‌اند!

دیگر نمی‌توانم از انبوه سؤالات بی‌جواب ذهنم بگذرم. با ترس‌ولرز می‌گویم: «آقای کاظمی! هرچند تا دوست دارید کتاب ببرید. فقط به من بگویید: شما همه این‌ها را که پس می‌آورید خوانده‌اید؟ چطور؟ کی؟ کجا؟ چرا همه‌شان از یک رده‌اند؟»

باحالتی که نمی‌توانم احساسش را دریابم می‌گوید: بله! همه‌شان را …

می‌گویم: «همه را خودتان می‌خوانید یا با پدر و برادرهایتان؟» می‌گوید: «همه‌مان!». با تعجب می‌گویم: «همه‌تان؟!»

سرش را به نشانه تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید: «بله، همه‌مان، همه‌شان را خوانده‌ایم!».

همان‌طور که در ملغمۀ ذهنم دارم فکر می‌کنم خانۀ آنها چطور جایی می‌تواند باشد، می‌گویم: «یعنی آنها برایشان فرقی نمی‌کند که شما چه کتابی برایشان ببرید و بخوانند؟»

به سردی می‌گوید: «نه، همه را می‌خوانند!»

مات و مبهوت نگاهش می‌کنم. دهانم نیمه‌باز مانده و چشمانم به لبۀ کت زهوار در رفته‌اش دوخته‌شده. وقتی بهت و انگشتان بی‌حرکت ماندۀ من روی کیبرد را می‌بیند می‌گوید: «دختر جان، شما تازگی‌ها به این کتابخانه آمده‌اید؟»

دیگر از حرف‌ها و سؤالاتش جا نمی‌خورم. می‌گویم: «بله، بله. آقای کاظمی. من… نمی‌شناختم… من…. می‌شود برای من هم توضیح بدهید … چطور….».

در چشمانم زل می‌زند و می‌گوید: «کتابخوار! ما کرم کتابیم، کتابخواریم!». می‌گویم: «واقعاً؟! مگر می‌شود؟! این روزها کسی کتاب نمی‌خواند…»

می‌گوید: «پدرم هم کتابخوار بود، مادرم که مُرد جنسمان جور شد و حالا سال‌های سال است همگی با هم زندگی می‌کنیم و معشوق‌مان هم کتاب است. تمام موجودی کتاب‌های این کتابخانه را تا سه و نیم سال پیش خوانده بودیم. دو هفته صبر کردیم اما کتاب جدیدی نیامد. لاجرم سرکنده و پریشان به دنبال کتابخانه دیگری رفتیم تا اینکه کتابخانۀ شهید مدرس را یافتم. آنجا کتاب‌های قدیمی اما نخواندۀ بیشتری داشت. چند هفتۀ قبل موجودی کتاب‌های نخواندۀ آن کتابخانه هم تمام شد و حال به دنبال کتاب‌های جدید نخوانده آمدم اینجا».

می‌گویم: «یعنی شما سه برادر به همراه پدرتان، هرچه کتاب در این کتابخانه و آن کتابخانه بوده خوانده‌اید؟» سرش را به نشانۀ تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید: «ایضاً کتابخانۀ فردوسی و کتابخانۀ ثارالله و…»

می‌گویم: «پس به همین خاطر است که به ترتیب رده‌بندی کتاب‌ها پیش می‌روید؟» می‌گوید: «بله. در هر قفسه کتاب‌هایی که جامانده یا جدید است و نخوانده‌ایم را به ترتیب سوا می‌کنم و قفسه به قفسه پیش می‌روم تا به ردۀ 900 هر کتابخانه برسم».

حرفی برای گفتن ندارم. مات و مبهوت تماشا می‌کنم که وارد مخزن کتاب‌ها می‌شود، از پایین‌ترین ردیف قفسۀ 400 کتاب: «ساختارشناسی ضرب‌المثل‌های ترکی کامفیروز»، «دستور صرف و نحو عربی آسان»، «چهار گفتار دربارۀ زبان و بیان‌المفاخر اندر احوالات شفتی بیدآبادی» را زیر بغل می‌زند. با پایان یافتن ردیف قفسه‌ها، به سراغ ردیف ردۀ 500 می‌رود: «جواهرسازی مصور»، «تشریح مسائل اصول جزیه اسکوگ» و «نظام پرداخت حقوق کارکنان وزارت آموزش‌وپرورش» را برمی‌دارد؛ چند کتاب چیده نشده سر قفسه است، «طیف‌سنجی مدرن» را انتخاب می‌کند و «رودخانه‌های زاگرس» و «دو وشت مشک» و …

و من مبهوت تماشای کتابخوار، به سرانۀ مطالعه می‌اندیشم!

پی‌نوشت: چندی بعد عکس‌هایی از آقای کاظمی با اجازۀ خودشان گرفتم تا یاد و خاطره‌اش ماندگارتر شود.

آقای کاظمی در میان کتاب‌های ردۀ 700

زنبیل کتاب‌خوانی

برگۀ بازگشت کتابی که هیچ‌کس جز او به امانت نبرد.

فاطمه پازوکی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *