استادی که من میشناختم: آ …ز…ا….د را میگویم ….. بهراستی آزاد بود!
قامتی استوار داشت و خم شدنش را یکبار بیشتر ندیدم؛ آنهم روزی که برای بوسیدن دست استادش پوری سلطانی خم شد[1].
سخن گفتنش لحنی خاص داشت؛ محکم، با ادبیاتی درست. اوایل حدود بیست و اندی سال پیش، وقتی جوجه دانشجو خطاب میشدم، هنگام عبور از کنارش دستوپایم را جمع میکردم و بااحتیاط، فقط جرئت گفتن یک سلام داشتم و بس!
مردانگی از سر و رویش میبارید، خوشپوش بود و منظم. جبروتی داشت که در کمتر کسی دیدهام. جسارت نباشد میگویم خشک به نظرم میآمد اصلاً” واضح بگویم از ایشان حساب میبردم.
ضمن افتخار شاگردی ایشان، شانس بزرگتری که نصیبم شد این بود که سالهای سال بهعنوان همکار دانشگاهی کنارشان باشم
و در این سالها خیلی چیزها تغییر کرد …
حالا میدانستم سالهایی را که مورد بیمهری قرارگرفته بود، بهترین منابع درسی رشته را ترجمه کرد.
حالا میدانستم در پس آن ظاهر با جبروت، قلبی رئوف نهفته که با عشق میتپد.
حالا میدانستم که ناملایمات روزگار را چگونه به سیگار پک زد و فقط در درون خود ریخت.
حالا میدانستم چرا پشت سر هم سکته کرد و بهمحض اینکه میتوانست سرپا بایستد باز راه دانشکده را در پیش میگرفت و به عشق دانشجو در کلاس حاضر میشد.
حالا میدانستم حتی وقتی پس از آخرین سکته، بخشی از حافظهاش کمرنگتر شد. عشقش بیشتر شد و کلاس درس را ترک نکرد.
حالا میدانستم وقتی حتی پایش توان راه رفتن نداشت چگونه بهزور پایش را وادار میکرد تا در راهروهای دانشکده آهستهآهسته راه برود.
حالا میدانستم چگونه با همان حال به قول خودش، “توپجمعکن” یکدانه نوه عزیزش بود و عاشقانه خانوادهاش را میپرستید
حالا میدانستم دکتر آزاد، کوهی از عشق بود و استقامت و …… و الان میدانم هر آنچه گفتم ذرهای از حق مطلب را ادا نکردم و اصلاً” بهتر است فقط میگفتم دکتر آزادی که من میشناختم آ…..ز….ا…د بود.
و این را همه عزیزانی که او را میشناختند، میدانند. من چه میگویم؟! …
[1] در مراسم بزرگداشت ایشان که با حضور استادان بسیاری برگزار شد، با قرار دادن تکهای پارچه روی دست استاد پوری سلطانی و بوسه بر دستان ایشان، همگان را به احترام به بزرگان رشته و مادران این سرزمین تشویق میکرد.