چه کسی مراجعهکنندگان مرا جابجا کرد؟
کتاب نازک و کم حجمی است، تعریفش را خیلی شنیده بودم و دلم میخواست فرصتی در لابلای مشغلههای روزمره و گرفتاریهای درسی برای خواندنش پیدا کنم. کتاب، چیزی در مورد کتاب و کتابخانه و کتابداری نداشت. اما نمیدانم چرا ذهنم را به کتابداری پیوند میزد. داستان «موش ها و آدمها و پنیرها». موشها و آدمهایی که در کنار منبع عظیمی از پنیر، با دلخوشی و تفاهم در کنار هم تغذیه میکنند. بی آن که بدانند روزی این پنیر تمام میشود. اما «اسنیف» و «اسکری» موشهای داستان حس بویایی خوبی دارند و بوی کهنگی پنیر را حس میکنند. سرانجام پنیر تمام میشود، موشهای داستان به استقبال این تغییر میروند.
«اسنیف» با استفاده از شامه تیزش و «اسکری» با استفاده از سرعت بینظیرش خیلی زود «هزار تو» را به جستجوی پنیر طی میکنند و منبع جدید پنیر را مییابند. «هم» و «ها» که انسانهای داستان بودند؛ با دیدن جای خالی پنیر خشمگین و ناراحت به دنبال مقصر ماجرا میگردند و ناباورانه میپرسند: «چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟». آنها پیش از این بوی کهنگی پنیر را حس نکردند و برای این تغییر بزرگ آماده نبودند. سرانجام «ها» بر ترس و نگرانی غلبه میکند و هزار تو را به امید یافتن پنیری دیگر میپیماید.
«هم»، هنوز منتظر کسی یا زمانی است که پنیر خودش را به او برگرداند. «ها» با سختی و مرارت به جستجو ادامه میدهد و میداند که در جایی دیگر میتواند پنیری بهتر بیابد. تلاشهای «ها» نتیجه میدهد و او به پنیری که پیش از این «استیف» و «اسکری» آ ن را یافتهاند؛ دست مییابد. «هم، پس از مدتها انتظار در مییابد که اگر دنبال پنیر دیگری نگردد. حتماً نابود خواهد شد. داستان به خوبی و خوشی پایان مییابد. موشها و آدمهای داستان، دوباره به منبع عظیمی از پنیر دست مییابند. با این تجربه ارزشمند که دیگر، هیچچیز را غیرقابل تغییر ندانند و همیشه برای تغییرات کوچکی که به تغییرات بزرگ ختم میشوند برنامهریزی کنند.
دوباره کتاب را مرور میکنم، اندیشهای خیالانگیز ذهنم را قلقلک میدهد. به یاد سالها پیش میافتم. روزهایی که کتابخانه مملو از مراجعهکنندگان مشتاقی بود که هر روز صبح قبل از ورود من پشت در کتابخانه صف میکشیدند. صفی که هر روز طولانی و طولانیتر میشد و صندلیهایی که در همان ساعات اولیه صبح پر بود. نیازهای اطلاعاتی این مراجعهکنندگان، همان منبع عظیم پنیری بود که در نگاه من هرگز تمام نمیشد. بله، من آدم این داستان هستم، فرقی نمیکند «ها» یا «هم» باشم. مهم این است که من بوی کهنگی پنیر را حس نکردم. اما موشهای داستان از من زرنگتر بودند و بوی کهنگی پنیر را حس کردند.
کتابخانهها خلوت و خلوتتر شد. بی آن که من و خیلی از هم حرفهایهای من دلیلش را بدانند. اما کسانی دیگر در حرفههایی دیگر، کسانی که مثل من خوراکشان پنیر بود. کسانی که شاید شما بتوانید آنها فراهمکنندگان اطلاعات یا اینترمنها فرض کنید؛ آنها مثل موشها عمل کردند. با تغییرات هماهنگ شدند و دریافتند که خیلی تیز و سریع باید به جستجوی پنیر بپردازند. اما من هنوز منتظرم، کسی یا زمانی صفهای طولانی مراجعهکنندگان کتابخانه را به من بازگرداند، کسی بیاید و پست کتابدار-معلم را احیاء کند، کسی بیاید و فکری برای استخدام کتابداران بکند. من شاید نخواستهام و یا نتوانستهام سالها پیش، سالهای صفهای طولانی و کتابخانههای شلوغ، از لابهلای کتاب «کتابخانه در عصر الکترونیک» بوی کهنگی پنیر را حس کنم. اما حالا این تغییر بزرگ اتفاق افتاده است. من میتوانم همچنان منتظر بمانم، منتظر بمانم که کسی بیاید و کاری بکند.
شاید مسئولان فرهنگی، شاید رسانه ملی و خیلی کسان دیگر دوباره پنیرم را به من باز گردانند. شاید در مسابقهای، برنامهای، یا جشنوارهای کسی حرفی از کتاب و کتابخوانی بزند. یا کسی در یک برنامه تلویزیونی جایزه میلیونی برای مطالعه در نظر بگیرد. همه اینها همه شاید…اما این خرده پنیرهای کهنه نمیتواند زندگی مرا نجات دهد. چارهای نیست باید کتانیهایم را بپوشم و از چاردیواری کتابخانه بیرون بیایم و هزارتوی جامعه را در جستجوی پنیری تازه بگردم. راز موفقیت حرفه من پشت درهای کتابخانه است باید ترس و تردید را کنار بگذارم. باید…