اخراجی‌ها

اخراجی‌ها

ظهر داغ تابستان، عرق‌ریزی و دویدن برای رسیدن به محل کار و شلوغی و ترافیک اطراف کتابخانه، به اندازۀ کافی خُلقم را تنگ کرده بود. هنوز پایم را داخل کتابخانه نگذاشته، به سمت آبدارخانه دویدم تا مگر جرعه آبی آرامم کند. آب را که لاجرعه سر می‌کشم، تازه ملتفت اطراف می‌شوم؛ صدای غضب‌آلود مسئول کتابخانه را می‌شنوم که به ناشناسی تَشَر می‌زند: «نمی‌شه آقا، نمی‌شه. وقتی می‌گم نه یعنی نه، تا کتابو نخونی بهت کتاب نمیدیم، برو دو هفته دیگه بیا» و متعاقب آن صدای نخراشیدۀ مردی که ملتمس‌وار می‌گوید: «توروخدا بذارید فقط یه بار دیگه کتاب بردارم… می‌خونم… قول می‌دم ایندفعه بخونم…». و صدای خشمناک آقای کتابدار که: «می‌ری بیرون یا …..».

لیوانِ آبِ نیم‌خورده در دست، می‌دوم تا میان‌داری کنم. آقای کتابدار که نگاه پرسانِ من توجهش را جلب کرده، با حرکت سر و چشم سعی دارد به من بفهماند موضوع مهمی نیست و کنکاش نکنم؛ ولی من که عِرق کتابدارانه در رگ گردنم وَلّ و ول! می‌کند و ارواح کتس و کومار و شرا مقابل دیدگانم رژه می‌روند، بی‌مهابا پیش می‌روم و می‌پرسم: «مگه چی شده؟ چه خبره؟».

مراجعه‌کنندۀ ملتمس، که تا آن وقت پشت به من ایستاده بود برگشت وهمچون محبوسی که روزنی از امید به سویش گشوده شده باشد چشمانش برق زد و گفت: «کتاب می‌خوام اما این آقا نمی‌ذاره، میگه نمی‌شه». هر دو به مسئول کتابخانه زل زدیم….

همکارم که نمی‌دانست چطور از مخمصۀ نگاه ما رهایی یابد گفت: «این آقا همین امروز صبح عضو شده و بلافاصله، با اینکه هنوز اطلاعاتش ثبت نشده و کارت عضویتش صادر نشده اصرار داره که کتاب امانت بگیره. منم بهش “لطف” کردم – که غلط کردم- و اجازه دادم کتاب ببره… اما حالا…». وسط حرفش پریدم و گفتم: «خوب کاری کردید….». کتابدار گفت: «بله، اما از صبح دمار از روزگارمون در آورده…، هی میره، هی میاد». با حالتی که انگار منظور همکارم را متوجه نشده‌ام به آقای مراجعه‌کننده نگاه می‌کنم. حالا بیشتر جزئیات ظاهرش، نظرم را جلب می‌کند. مردی جوان، کچل و درشت هیکل، با عینکی پهن و صورتی به شدت آفتاب سوخته که قطرات درشت عرق را به وضوح می‌شد بر پیشانی بلند و گردن کلفت و لایه‌لایه‌اش دید. نگاهمان در هم تلاقی پیدا کرده که در می‌یابم ملتمسانه نگاه می‌کند و می‌گوید: «خواهش می‌کنم، یه کتاب بردارم دیگه. می‌خونم، می‌خونم…» و کتاب قبلی را به سمتم دراز می‌کند و می‌فهمم دستش به طرز دلهره‌آوری می‌لرزد.

همه چیز جور بود تا چنان دلم شرحه‌شرحه شود که بگویم: «بله، بله، حتمن، نگران نباشید» و رو کنم به همکارم که: «مسئولیتش با من، شما می‌تونید تشریف ببرید و در شیفت عصر که من هستم بهشون کتاب می‌دم». همکارم به تلخی لب می‌گزد و زیر لب می‌گوید: «والا چی بگم؟ خود دانی» و کیفش را بر می‌دارد و با دلخوری از پشت پیشخوان بیرون می‌آید و می‌رود…

لبخندی به مرد جوان می‌زنم تا به آرامش دعوتش ‌کنم. او هم آرام‌تر شده و شمرده‌تر صحبت می‌کند؛ گویی مجالی یافته با نفس‌های عمیق، دوباره درخواستش را تکرار می‌کند: «می‌شه یه کتاب بردارم؟» و داخل مخزن کتابها می‌شود…

دقایقی می‌گذرد و با خود می‌گویم نکند کتابی را که می‌خواسته نیافته و من هم بی‌توجه رهایش کرده‌ام؟ به دنبالش میان قفسه‌ها می‌روم که می‌بینم کتاب‌های تاریخی را برانداز می‌کند. می‌گویم: «پیدا کردید؟» یکّه می‌خورد و شتابان بر می‌گردد و دوباره سرریز از عرق می‌شود. مِن‌مِن‌کنان می‌گوید: «بله؟ … ها؟ نه… بله…».

خنده‌ام می‌گیرد و از خندۀ من می‌خندد و کتاب روبرویش: «تاریخ جهانگشای جوینی» را بر می‌دارد. کتاب را می‌گیرم که وارد سامانه کنم و در حال ثبت، به انتخابش احسنت می‌گویم. یادم می‌آید که کارت عضویتش صادر نشده، دلم نمی‌آید دست خالی برود. از او می‌خواهم کمی صبر کند تا کارت عضویتش را صادر کنم. خوشحال می‌شود و من از خوشحالی او خوشحال‌تر…

نزدیک یک ساعت بعد، برای خودم چای ریخته‌ام و در حال رفتن به سمت پیشخوان هستم که می‌بینم آقای تازه‌عضو وارد می‌شود. سلام و علیک نکرده می‌گوید: «این کتابو بگیرید، یه کتاب دیگه می‌خوام». با تعجب می‌پرسم: «خوندیش؟» می‌گوید: «نه، اینو نمی‌خوام، یکی دیگه می‌خوام» و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید با اجازه و می‌رود میان قفسه‌های ردۀ 900. از دور و کمی بلند می‌گویم: «اگه بگید چه جور کتابی دوست دارید، شاید بتونم کمکتون کنم». بی‌توجه به کلام من، کتاب‌ها را وارسی می‌کند. یک ربع بعد با 3جلد «اعیان‌الشیعه» بر می‌گردد. می‌گویم: «عربی بلدید؟» می‌گوید: «بلدم». تاریخ جوینی را از حسابش خارج و اعیان‌الشیعه را ثبت می‌کنم.

نیم‌ساعت نگذشته که بر می‌گردد. کتابها را در لُنگی پیچیده و روی پیشخوان می‌گذارد. می‌گویم: «بازم نخواستی؟» می‌گوید: «یه کتاب دیگه می‌خوام». می‌گویم: «خب، آخه…» جمله کامل نشده می‌بینم همان جای قبلی در حال زیر و رو کردن کتاب‌هاست… . کمی بعد «زن در تاریخ ایران» را به همراه کارت عضویتش روی پیشخوان سُر می‌دهد. می‌گویم: «این کتاب مجموعه مقالاته‌ ها! فکر نکنم به دردتون بخوره» قرص و محکم گفت: «همینو می‌خوام». اعیان‌الشیعه را از حسابش خارج می‌کنم…. نیم ساعت نگذشته….

«تاریخ روزنامه نگاری در ایران»، «شریعتی و دانش تاریخ»، «جنگنامه»، «آس‍م‍ان‌ پ‍رس‍ت‍اره‌«، «ت‍اری‍خ‌ ت‍ح‍ولات‌ س‍ی‍اس‍ی‌ ای‍ران‌ [6جلد]»، «جوامع‌التواریخ»، «م‍ه‍د ع‍ل‍ی‍ا: م‍ادر ن‍اص‍رال‍دی‍ن‌ش‍اه‌«، «اس‍رار ش‍اه،‌ ح‍ک‍ای‍ت‌ ه‍وی‍دا»، «دا»، «جغ‍راف‍ی‍ای‌ طب‍ی‍ع‍ی‌ آذرب‍ای‍ج‍ان‌«، «به‌من بگو چرا: تاریخ جهان»، «ناگفته‌های تاریخ»، «بشر از کج‌بیل تا هات‌میل» و… را تا قبل از ساعت 17 به امانت برده و باز می‌گرداند!

مستأصل و درمانده شدم. کتاب‌های ردۀ 900، که معمولاً مشتری زیادی نداشتند، کانّه مزرعۀ شخم‌زده زیر و رو و ویران شده بود. در سوی دیگر، چرخ کتاب (محل قرار دادن کتاب‌های بازگشتی) مملو از تلّ کتابهای سنگین و خاک‌گرفتۀ تاریخی شده و نمی‌دانستم چه‌جور اینهمه کتاب را بچینم و مرتبشان کنم. در مواجهه با عضو عجیب و غریب تازه‌وارد و جدال حقیقت و واقعیت، احساس درماندگی می‌کردم. گوشی را برداشتم تا با یکی از کتابداران خوش‌خلق و با‌سابقه که در فاصلۀ نه‌چندان زیاد از کتابخانۀ ما کار می‌کرد و معمولاً با هم کتاب ردّ و بدل می‌کردیم صحبت کنم. هنوز حرف‌های اصلی شروع نشده بود که کتاب‌نخوانِ سمج آمد و ذوق کرد که مشغول تلفن هستم و کاری به کارش ندارم، میان قفسه‌ها رفت و سریعاً با یک بغل کتاب «توضیح المسائل» آمد و یک زنبیل کتابی که کمتر از بیست دقیقه قبل برده بود را روی پیشخوان گذاشت. به او زل زده و زبانم بند آمده بود، همکارم از آن‌سوی خط گفت: «چی شده؟ چرا حرف نمی‌زنی؟» داشتم ماجرا را تعریف می‌کردم که بلند‌بلند خندید و گفت: «آهااا،….فلانی آنجاست؟؟» گفتم: «مگه تو هم میشناسیش؟» گفت: «همه میشناسنش؛ ما که هفتۀ پیش از کتابخانه‌مون اخراجش کردیم! از کتابخانۀ … و … هم همینطور». گفتم: «آخه….»، گفت: «یه بار بهش بگو سیستم خرابه، یه بار بگو بره دو هفته دیگه بیاد، بگو تا کتاباشو نخونه نیاد و…». مستأصل‌تر و آشفته‌تر از قبل، تلفن را قطع کردم. گیجی و منگی‌ام چند برابر شد…..

چند روز آینده این بساط، متناوباً تکرار شد. مسئول کتابخانه به او گفت که فقط بعد از ظهرها می‌تواند کتاب بگیرد، محدودیت‌های دیگری نیز برایش وضع شد. مثلا، از هر کتاب چند سوال از او بپرسیم تا مطمئن شویم می‌خواندشان، یک روز در میان کتاب را پس بگیریم، بیش از یک کتاب به او امانت ندهیم و… اما هیچکدام فایده نداشت.

چند روز بعد که دوباره شیفت عصر بودم، وقتی رسیدم، مسئول کتابخانه نهیب زد که دیگر فلانی را راه نده، دیروز عصر اخراجش کرده‌ام. اعتراف می‌کنم که همانقدر که از رانده شدنش اندوهگین بودم از سبک شدن چرخ کتاب و درد مچ دست و کمر و گردن احساس خوبی داشتم؛ دقایقی بعد در حال گفتگو دربارۀ خاطرۀ این مورد عجیب و غریب بودیم که پیرمردی فرتوت و نحیف و خمیده وارد شد. سریعاً کاشف به عمل آمد پدر همان نامبرده! است؛ یکریز خواهش و التماس می‌کرد تا کتابی که عنوانش را در تکه‌کاغذی توی مشتش یادداشت کرده بود برای پسرش امانت بگیرد. توضیحات مسئول کتابخانه دربارۀ اخراج پسرش و نبودِ امکانِ امانتِ کتاب هیچ افاقه نکرد و سرانجام تسلیم شدیم و به احترام روی و موی پیرمرد، «ناگفته هایی از تاریخ جهان» را امانت دادیم. اما ماجرا وقتی جالب‌تر شد که حالا دیگر هر نیم‌ساعت پیرمرد بیچاره را می‌دیدم که در یک دست، کتابِ نیم‌ساعتِ پیش امانت‌برده و در دست دیگر تکه‌کاغذی نگاشته به یک عنوان داشت و ملتمسانه کتاب می‌خواست تا برای پسرش ببرد. آن‌روز تا عصر بیش از دوازده بار همان ماجرا و رفت و برگشت‌های پیاپی تکرار شد… با این تفاوت که پیرمرد (برخلاف پسرش) داخل قفسه‌ها نمی‌رفت و باید هر بار دنبال کتابی که نام و نشان درستی از آن هم ندارد می‌گشتی…

پایان ساعت کاری، در حال خاموش کردن چراغ‌ها و بستن درها و قفل‌کردن نردۀ گارد روبروی کتابخانه بودم که از دور، پدر پیر را دیدم. لنگ‌لنگان و زنبیل به‌دست پیش می‌آمد، علاوه بر دست و پا و مچ و کمر، مغزم هم درد می‌کرد! بر ارواح کتس و کومار و شرا درود! فرستادم و فی‌الفور چراغ‌ها را خاموش کردم و درها را بستم و در هوای نیمه‌تاریک شامگاهی پا به فرار گذاشتم.

کمی دورتر، از پشت شمشادها پیرمرد بینوا را دیدم که پشت در کتابخانه ایستاد، چند بار به در کوبید و مأیوسانه، تکه‌کاغذ مچاله در دستش را داخل کتابخانه انداخت. پس از رفتنِ پیرمرد، کنجکاوانه بازگشتم و تکه‌کاغذ را برداشتم….

DSC01549

فاطمه پازوکی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *