آقای 23

آقای 23

دم دمای غروب است که مرد جوانی وارد کتابخانه می‌شود و به سمت میز کتابدار می‌آید. ظاهری آراسته و لبخندی بر گوشۀ لب دارد که او را متشخص‌تر نشان می‌دهد. می‌گوید: «می‌خواستم عضو کتابخانه شوم». نگاهی به ساعت می‌اندازم چیزی تا اتمام مدت زمان کاری نمانده اما به خودم می‌گویم اضافه شدن یک کتابخوان به کتابخانه، ارزش بیشتر از ساعت اداری وقت گذاشتن را دارد. فرم عضویت را به دستش می‌دهم و می‌گویم: «لطفاً این فرم را تکمیل کنید». نامش را از روی برگه‌ای که مشغول تکمیل آن است، نگاه می‌کنم تا داخل دسته قبض بنویسم و زودتر برایش قبض صادر کنم و در زمان صرفه‌جویی شود. فرم تکمیل شده و هزینه ثبت نام را می‌گیرم و قبض را به دستش می‌دهم. قبض را جور خاصی برانداز می‌کند. می‌گویم: «لطفاً شمارۀ بالای قبض را بخوانید تا در برگه عضویتتان بنویسم». می‌خواند: 17923 با تعجب می‌گوید: «نه». می‌گویم: «بله؟ درست است. همین شماره است، درست خواندید». می‌گوید: «نه، یعنی بله. اما…». دوباره می‌خواند: 17923. زمان تنگ‌تر از آنی است که علت این‌همه تعجبش را از یک شمارۀ قبض ساده بپرسم. می‌رود و چند روز بعد برای گرفتن کارت عضویت می‌آید. قبض را از او می‌گیرم و کارت را تحویلش می‌دهم.

می‌گوید: «می‌توانم کتاب بگیرم؟» فرهنگ دهخدا را می‌خواهد که می‌گویم جزء منابع مرجع است و امانت داده نمی‌شود. وقتی اصرار می‌کند می‌گویم: «می‌توانید به بخش مرجع بروید و هرچقدر که خواستید بمانید و استفاده کنید اما نمی‌شود که 23  جلد کتاب را…» و می‌آیم برایش از ساختار و ویژگی استفادۀ موردی از منابع مرجع بگویم و با تمام توان کتابدارانه توجیهش کنم، که وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید: «گفتید چند جلد؟» می‌گویم: «چی چند جلد؟» می‌گوید: «گفتید چند جلد دهخدا دارید؟» گفتم: «ما 23 جلدش را داریم». می‌زند زیر خنده و سرش را طوری که انگار چیزی را به یاد آورده باشد تکان می‌دهد. حس به تمسخر گرفته شدن ناراحتم می‌کند و با جدیت می‌گویم: «به هر حال کتاب‌های مرجع امانت داده نمی‌شوند، در محل کتابخانه می‌توانید از آنها استفاده کنید. اگر کتاب دیگری می‌خواهید بفرمایید». از تغییر لحنم به خود می‌آید و می‌گوید: «نه. نه. خواهش می‌کنم… سوء تفاهم شد. ببخشید». از خیر کنکاش و سرو کله زدن می‌گذرم.

می‌گوید: «چطور می‌توانم کتاب‌های دیگر را انتخاب کنم؟» می‌گویم: «می‌توانید در نرم‌افزار کتابخانه جستجو کنید». زیاد وارد نیست و می‌خواهد که یادش بدهم. مانیتورم را می‌گردانم تا بتواند روش کار را ببیند. می‌گویم: «ابتدا باید کد کاربری و رمز عبورتان را این قسمت وارد کنید… کد کاربری همان شماره عضویتتان است. لطفا از روی کارتتان بخوانید تا من وارد کنم». شماره‌اش را می‌خواند: 23—0921234 باز سرش را با همان تداعی ناخوش‌آیند به چپ و راست تکان می‌دهد… شیوۀ جستجو در نرم‌افزار را نشان می‌دهم و بعد شمارۀ راهنمای کتابی که انتخاب کرده را روی کاغذ یادداشت می‌کنم، کتاب را از مخزن می‌آورم و در برنامه وارد می‌کنم. تشکر می‌کند و می‌رود. نزدیکی‌های در، سرش را بر می‌گرداند و می‌گوید: «راستی تا کی وقت دارم کتاب را بازگردانم؟» می‌گویم: «تا دو هفتۀ دیگر». در را پشت سرش می‌بندد و می‌رود تا پانزده روز دیگر. باز هم آخر وقت می‌رسد و می‌خواهد کتاب را تحویل بدهد.

می‌گویم: «تا ساعت یک ربع به هفت کتاب‌ها را تحویل می‌گیریم. الان دارم کتاب‌های بازگشتی را در قفسه می‌چینم» و با دست به کتاب‌های انباشته شده روی چرخ کتاب اشاره می‌کنم. مثل بقیۀ عضوهای کتابخانه در اینجور مواقع شروع به شرح و توضیح می‌کند که: «سر کار می‌روم و تا دیروقت کار می‌کنم و گرفتارم و…». شماره عضویتش را که وارد می‌کنم متوجه می‌شوم که یک روز هم تاخیر دارد. می‌گویم: «یک روز هم که تاخیر دارید». می‌گوید: «جریمه‌اش را می‌دهم». کلمۀ ممنوعه را به کار برده است! هیچ چیز یک کتابدار را بیشتر از مواجهه با مراجعه‌کنندۀ بدقولی که به خودش اجازه می‌دهد کتاب کتابخانه را هر وقت دلش خواست بیاورد و سینه سپر کند که «جریمه‌اش را می‌دهم» کفری نمی‌کند! برای جنگ اولی که به از صلح آخر است با جدیت هرچه تمام‌تر می‌گویم: «آقای محترم، یک روز تاخیر شاید به نظر شما ناچیز باشد اما می‌دانید که شما نسبت به کتابی که به امانت برده‌اید مسئولید. شما دو هفته قبل کتاب را گرفته‌اید. از نهم که این کتاب را برده‌اید تا بیست و سوم فرصت داشته‌اید که کتاب را پس بیاورید. تمدید هم می‌توانستید بکنید… اصلا بحث جریمه نیست، بحث تعهد به قراری است که….» وسط حرفم می‌پرد و کتابدار غرّاء را از بالای منبر پایین می‌کشد: «ببخشید خانم. معذرت می‌خواهم. تکرار نمی‌شود». مثل سربازی که خلع سلاح شده نگاهش می‌کنم و می‌گویم: «خواهش می‌کنم. اختیار دارید. اگر کتاب دیگری می‌خواهید بفرمایید تا برایتان بیاورم». تعبیر خواب می‌خواهد. آنقدر مراجعه‌کننده دارد این کتاب که نیاز به یافتن شماره بازیابی از نرم‌افزار نباشد. یکراست می‌روم و برایش می‌آورم.

کتاب قبلی را از حسابش خارج و شماره ثبت کتاب تعبیر خواب را وارد می‌کنم. تاریخ بازگشت را در برگۀ بازگشت پشت کتاب یادداشت می‌کنم. کتاب را می‌گیرد و به سمت درب خروجی می‌رود، چند قدم که رفت، بر می‌گردد، با لحن محترمانۀ آمیخته به اندوه می‌گوید: «می‌شود یک چیزی به شما بگویم؟» با تعجب آمیخته به سوال می‌گویم: «بفرمایید». می‌گوید: «می‌دانید چرا کتاب را با تاخیر آوردم؟» با خودم فکر می‌کنم حتما عذاب وجدان گرفته. می‌گویم: «مسئله‌ای نیست جناب، مشکلی نیست. اگر چیزی گفتم صرفاً….». وسط کلامم می‌پرد و می‌گوید: «چون نمی‌خواستم دیروز که بیست و سوم بود کتاب را بیاورم».

باز از آن حرف‌های گیج و مبهم! می‌گویم: «جدا؟ آخر چرا؟ مگر دیروز چه خبر بود؟» می‌گوید: «دیروز بیست و سوم بود». می‌گویم: «خب باشد. امروز هم بیست و چهارم است». می‌گوید: «بله؛ اما…» جلوتر می‌آید و کارت عضویتش را از جیبش خارج می‌کند و نشانم می‌دهد. می‌گوید: «شماره عضویت مرا ببینید!» نگاه می‌کنم و می‌گویم: «همان کد ملی‌تان است». می‌گوید: «بله؛ اما دقت کرده‌اید عدد 23، دو بار در کد ملی من تکرار شده؟ شماره قبضی که آن روز به من دادید هم دو رقم آخرش 23 بود. شما گفتید از آن کتاب 23 جلد دارید. کتاب را هم باید روز 23ام تحویل می‌دادم». باورم نمی‌شود. بیشتر شبیه یک سرکاری یا مردم‌آزاری است. توی دلم می‌گویم: خیلی فانتزی است. اما اگر چیزهایی که می‌گفت درست باشد چقدر جالب است! می‌گویم: «راسش چیزهایی که تعریف کردید دقیق یادم نیست اما اگر اینطور باشد که می‌گویید واقعا جالب است». می‌گوید: «حق دارید باور نکنید. برای بقیه باورنکردنی است اما برای من دیگر از تعجب هم گذشته؛ عذاب‌آور شده، شاید هم دیوانه کننده». و کتاب تعبیر خواب را مقابلم می‌گیرد و شماره ثبت کتاب را نشانم می‌دهد: 23454! جلوی خنده‌ام را می‌گیرم و مثل خودش سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: «جالبه‌!»

می‌گوید: «نه. خیلی هم جالب نیست. دیگر این تکرارها عصبی‌ام می‌کند. انگار تمام زندگی‌ام به این عدد گره خورده. من 23 اسفند به دنیا آمده‌ام، در کد ملی‌ام دو بار 23 آمده، در سربازی یگان 23 بودم. باور کردنش سخت است اما چند وقت قبل داشتم در خانه فیلم می‌دیدم که برق نوسان پیدا کرد و دستگاه دی.وی.دی. پلیر خاموش و روشن شد. وقتی دوباره دستگاه آماده شد دیدم در دقیقه 23 دقیقه و 23 ثانیه برق رفته بوده است…. این که چیزی نیست. دقیقا در نوروز همان سالی که 23 ساله شدم در روز 23 فروردین ساعت 11 (بیست و سه) از نردبان افتادم و هر دو دستم شکست! می‌گویم: «دیگر دارید اغراق می‌کنید!» می‌گوید: «نه به خدا. می‌دانم باور کردنش سخت است. حتما شما هم حرف‌هایم را باور نمی‌کنید. مثل خیلی‌های دیگر. اما چند موردش در کتابخانه خودتان اتفاق افتاده که می‌توانید ببینید درست می‌گویم یا نه». می‌روم و دسته قبض و تاریخ عضویتش را دوباره نگاه می‌کنم. حرفهایش کاملا درست است.

می‌گویم: «احتمالا شما زیاد حساس شده‌اید و این همزمانی بیشتر به چشمتان می‌آید. شاید برای هر کدام از ما هم این اتفاق‌ها بیفتد اما به آن دقت نمی‌کنیم و ساده از کنار آن می‌گذریم». شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: «شاید؛ به هر حال ممنون. ببخشید مزاحمتان شدم» و درحالی‌که به سمت درب خروجی می‌رود می‌گوید: «راستی کتاب‌های روی چرخ کتاب را نگاه کنید. «بیست و سه» تاست. درب را پشت سرش می‌بندد و می‌رود. کتاب‌های روی چرخ کتاب را می‌شمارم. دقیقا 23 تا است! بهتم می‌زند. یاد فیلمهای باورنکردنی مثل «لاست» و «راز» و «ذهن زیبا» و «داستانهای باورنکردنی» می‌افتم و خنده‌ام می‌گیرد.

بیست و سه کتاب باقی مانده را با سرعت در قفسه‌ها می‌چینم و کتابخانه را تعطیل می‌کنم تا به خانه بازگردم. توی راه به ماجراهای آقای بیست‌وسه فکر می‌کنم. فکر می‌کنم که چقدر این هم‌زمانی می‌تواند جالب و هیجان‌انگیز باشد و چقدر آقای23، بی‌ذوق است که از چنین اتفاقات خاص و هیجان‌انگیزی می‌نالد. همین‌طور فکر می‌کنم، راه می‌روم و قدم‌هایم را می‌شمارم و هر بیست‌وسه قدم، سرم را بلند می‌کنم تا ببینم مقابل چه منظره‌ای قرار می‌گیرم. توی ماشین، تاکسی‌متر را زیر نظر می‌گیرم. 2300 ریال… 3230، 4123و…. ساعت موبایلم را که نگاه می‌کنم دیگر باورکردنی وو حتی خنده‌دار نیست: 20:23. چشمانم را می‌بندم تا از خرافاتی که می‌ترسم دامنگیرم شود بگریزم. کمی بعد، با تکانۀ شدید اتومبیل چشمانم را بازز می‌کنم که می‌بینم راننده، که نتوانسته در آخرین ثانیه‌های چراغ سبز از چهارراه بگذرد، پشت چراغ قرمز ترمز کرده؛ 23ثانیه تا پایان چراغ قرمز!! چشمانم را می‌بندم و پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم. پشت پلکهایم یک عالمه 23های رنگی نورانی به این طرف و آن طرف می‌دوند،، می‌چرخند و عقب و جلو می‌روند!

قبل از خواب، موبایل را برای زنگ صبحگاهی تنظیم و آخرین بار نگاهی به ساعت نقش بسته روی صفحۀ آن می‌اندازم. ساعت 23:23 دقیقه است!

فاطمه پازوکی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *