یک جرعه کتاب (خاطره)
دقایق پایانی ساعت کار کتابخانه در غروبی سرد و زمستانی است. آسمان به قرمزی می زند و برف سنگینی میبارد. از آن هواها که بیش از هر چیز ترس و تنهایی را القاء میکند. سرمای سوزناکی از درز پنجره داخل میشود. جز برفی انبوه و مه غلیظی که به قرمزی می زند چیزی قابلمشاهده نیست. سالنهای مطالعه این جور وقتها زودتر خالی میشوند. در بخش مرجع و نشریات هم کسی نیست. هول برم میدارد مخصوصاً آن زمان که سکوت سنگین کتابخانه با صدای پارس سگها از دوردست شکسته میشود. یک آن فکر میکنم نکند سگها همین نزدیکی باشند، نکند سگها بوی خطر شنیدهاند که اینطور پارس میکنند. تصورات واهی را پس میزنم و تصمیم میگیرم در دقایق باقیمانده حواسم را به کار دیگر معطوف کنم تا مگر لحظهها زودتر سپری شوند. میزهای مطالعه و قفسه نشریات را مرتب میکنم، تازههای کتاب را در ویترین ورودی کتابخانه میچینم، کارتهای عضویت را مرتب میکنم….
چشمم به چند کتاب از امانت بازگشته که روی چرخ کتاب جا خوش کردهاند میافتد. کتابها را برمیدارم تا سر جایشان قرار دهم. چشمم به جلد کتاب میخورد. مجموعه شعر سهیل محمودی است. مشتاق می شوم تورقی بکنم. با دیدن عنوان کتاب «خانه هنوز سیاه است» و تداعی فیلم تلخ و فضای خاص و سیاه و سفیدی که سالها پیش با عنوانی مشابه دیدهام، از خیر آن میگذرم. نور خفیف میان قفسهها و لامپهای یکی در میان سوخته، هوهوی سرمایی که از در و پنجرهها به گوش میرسد و راهروی باریک ورود به مخزن، دالانهای مخوف تصویر شده در داستانهای پلیسی را تداعی میکند. مرددم که کتابها را در قفسه قرار دهم یا بگذارم برای فردا. با تلقین چند جملۀ انرژیبخش دل را به دریا میزنم و داخل مخزن میروم.
رده به رده کتابها را میچینم و می رسم به قفسه تاریخ در انتهای کتابخانه. رضایتمند از خود که بر رعب و وحشت تنهایی غلبه کردهام، میروم تا چند کتاب باقیمانده را بچینم. در همین اثنا صدای خفیف ناشی از باز و بسته کردن درب کتابخانه شنیده میشود. از فضای خالی بین طبقات قفسهها ورودی را نگاه میکنم. زن ژولیدۀ میانسالی وارد کتابخانه شده و چشمانش دور و اطراف را میپاید. روسری زواردررفتهاش لای شال گردنی که چند دور، دور گردنش پیچیده کج و معوج شده. ریشههای لبه شال شلخته رهاشدهاند. کف دستهایش را به هم میمالد و آنها را رها میکند… توجهم به دستکشهای دودی نخ کش شدهاش جلب میشود. چند قدم پیش میآید. تلوتلو میخورد. درحالیکه لبه لنگۀ دستکش را به دندان میکشد تا آن را در بیاورد، جویدهجویده میگوید: «کسی اینجا نیست؟ کسی نیست؟». سرش را به این طرف و آن طرف تکان میدهد و ناگهان مرا که بهتزده از لای قفسهها به او خیره شدهام نگاه میکند. لبۀ لنگۀ دستکش را با دندان میکشد و پیش میآید…. طوری که از لحن کلامم بفهمد نباید وارد مخزن کتابها بشود میگویم: «الآن میام خانوم، چند لحظه صبر….». بیتوجه وسط حرفم میپرد و میگوید: «اینجا تعطیله؟ تعطیله؟ اینجا تعطیله؟» و تلوتلوخوران به سمتم میآید. نمیفهمم چرا جملات را تکرار میکند؟ نکند فکر میکند صدایش را نمیشنوم؟ همان طور که کتابها در دستم است به سرعت خودم را به میز امانت میرسانم و میگویم: «سلام خانوم. ببخشید الان دیگه آخر وقته، امانت کتاب تعطیل شده. میشه فردا بیایید؟» میگوید: «من یه کتاب می خوام، کتاب. من کتاب می خوام». با بهت نگاهش میکنم و فکر میکنم آیا من قبلاً او را ندیدهام؟ میگویم: «شما عضو کتابخونه اید؟». میگوید: «من فرهنگی ام. من سی ساله فرهنگی ام. فرهنگی بودم. سی سال. الان… کتاب، کتاب می خوام». دوباره همین جمله را تکرار میکند. مستأصل میمانم که چه باید بکنم؟ از طرفی قوانین کتابخانه میگوید به فرد غیر عضو نباید کتاب امانت بدهیم، از طرفی با این همه اصرار، به نظر فرد علاقمندی میآید و از طرف دیگر در سلامت ذهنی او شک دارم.
سردرگم از این وضعیت نگاهش میکنم. او هم به طرز خاصی به چشمانم زل زده. مردمک چشمانش را حلقهای حنایی رنگ در میان گرفته و سفیدی چشمانش به آبی می زند. قلبم تندتر می زند وقتی میبینم مردمکش در نگاهم دو دو می زند. چشمانش مثل دو گوی بیقرار رعشهای ضعیف دارد. زیر لب یکریز کلماتی را تکرار میکند. به لبهایش خیره می شوم اما چیزی متوجه نمی شم. نگاهم به ساعت پشت سرش میافتد. ساعت کار کتابخانه به پایان رسیده. میگویم: «می دونید، آخه الان دیگه کتابخونه…..». میگوید: «من فلانی ام. فلانی. فرهنگی ام. کتاب میخوام. یه کتاب می خوام.» و باز زیر لب اما آهسته و غیرقابل فهم تکرار میکند. سرشار از هول و ولا تسلیم را تنها راه چاره میبینم. میگویم: «چشم. چشم، چه کتابی می خواین؟ اجازه می دین من خودم یه کتاب براتون بیارم؟» بی آنکه کوچکترین اثری از رضایتِ از سرنهادنم به فرمان در چهرهاش دیده شود قدم قدم پیش میآید. آنقدر نزدیک میشود که هرم نفسش در سرمای هوا صورتم را داغ میکند. سرش را نزدیک میآورد، در چشمانم زل می زند و میگوید: «یک کتاب بهم بده، بهم بده یه کتاب بهم بده، یه کتاب». عقب عقب گام بر میدارم و در حرکتی سریع، به میان قفسهها می روم. کتابهای تاریخِ توی دستم را میگذارم لبۀ قفسۀ کتابهای روانشناسی و به فکرم میرسد از همین کتابهای دم دست یکی را به او بدهم. میگویم: «اینا کتابای خوبیه. زندگی موفق… میخوای؟» دارم کتاب را از قفسه بیرون میکشم که آهسته میگوید: «کتاب؛ کتاب بهم بده». فکر میکنم باید منظورش رمان باشد. خیلیها فقط رمان را کتاب میدانند. میگویم: «الآن!». به قدمهایم سرعت می دهم تا به 8فا3 برسم.
«سیمین دانشور» را روی عطف یک کتاب میبینم. دستم را نزدیک میبرم که آن را بردارم اما انگشتانم روی قفسه میخشکد. صدای قدمهایش میآید… سریع تر گام بر میدارم تا حد ممکن از زن فاصله بگیرم. همچنان که قدم برمیدارم صدای گنگ و وهمآلودش را از پشت سر میشنوم: «کتاب بده، کتاب بهم بده، کتاب…» پای قفسه بعدی بیاختیار میایستم. گلویم از ترس خشکشده و نمیتوانم قدم از قدم بردارم. از کبودی ناخنها که بر لبۀ عطف «سووشون» کشیده میشود میفهمم دستانم کاملاً بیحس شده. یک چشمم به زن در چند قدمی است و یک چشمم به کتابها. در فضای کم نور بین قفسهها میبینم که لبۀ آستینش را به دهان برده و از گوشۀ چشم مرا نگاه میکند. بیاختیار سرم را پایین میاندازم. همان طور که لبۀ آستین را می جود، میگوید: «من خودم معلم بودم. من مربی بودم، کتابدار بودم، معلم، کتابدار. کتابدار…» درهم و برهم اسمها و شغلها را ردیف میکند. برای اینکه او و خودم را آرام کنم میگویم: «به به، چه عالی. کجا؟». مثل اینکه بخواهد چیز مهمی بگوید دنبالم میآید و میگوید: «سی سال. سی سال. در مدرسه. در جذامـ…» صدایش را بلندتر میکند: «جذامخانه… مدرسه جذامیها. هر روز مدرسه جذامیها… هر شب مدرسۀ جذامیها…» دو دستش را بالا میبرد، مشتهایش را گره میکند و مقابل صورتم میآورد و میگوید: «سی سال در مدرسه جذامیها کار کردم… سی سال هر روز با جذامیها». دستهایش را در هوا تکان میدهد و بلند بلند تکرار میکند: «دست نداره… مهدیه دست نداره… چون جذامیه.. سی ساله جذامیه… دست نداره…». عقب عقب میروم، دستهایم به شدت میلرزد و حتی جرئت فریاد زدن ندارم.
پا به پایم جلو میآید و مدام تکرار میکند: «سی سال در مدرسه جذامیها کار کردم. چشم نداشتند، دست نداشتند، انگشت نداشتند. جذام داشتند… جذام… جذام داشتند…». تمام وجودم را وحشت فراگرفته. عقب عقب می روم و او قدم به قدم پیش میآید. کورمال کورمال دنبال وسیلهای برای دفاع میگردم. میخواهم فریاد بزنم اما آنقدر ترسیدهام که صدایم بیرون نمیآید. به محض اینکه گام برمیدارم پایم به لبۀ کاشی برآمدۀ انتهای کتابخانه گیر میکند و نقش زمین می شوم. به سختی نیمخیز می شوم و دستم را دراز میکنم در میان قفسه و یک کتاب بر میدارم و آمادهام که آن را پرتاب کنم. دستانم میلرزد و سرم گیج می رود در همان حال یک لحظه میبینم که زن تلو تلوخوران، درحالیکه جملات بریدهبریده را بلند بلند تکرار میکند پیش میآید… دستهایش را توی هوا مشت کرده و میچرخاند: «صورت ندارند، چشم ندارند، دست ندارند، جذام دارند جذام دارند….» دستم را با تمام قدرتی که در وجودم مانده بالا میبرم و آمادهام که کتاب را پرتاب کنم. در حال نشانهگیری، طرح محو یک زن بلندقامت را روی جلد کتاب میبینم. سووشون است. سووشون را روی جلد کتاب میبینم. چرا سووشون؟ اما مگر فرقی هم میکند؟ مهم این است که من یک ابزار دفاع در دست دارم. چشمهایم را میبندم و تمام نیرویم را در بازوانم جمع میکنم تا کتاب را پرتاب کنم اما ناگهان دستم در هوا بیحرکت میماند. یک نفر دستم را محکم نگاه داشته… در تاریک روشن هوا، زن را بالای سرم میبینم، مچ دستم را محکم در دست گرفته و با چشمانی که در حلقهای حنایی رنگ محصورشده نگاهم میکند.
آنقدر دندانهایم را به هم فشردهام که بناگوشم تیر میکشد. صدای قلبم را به وضوح میشنوم. ضربان قلبم تندتر میشود وقتی میبینم چشمانش در تاریک-روشن بین قفسهها برق می زند. محکم چشمم را میبندم و پلکها را تا جایی که ممکن است روی هم فشار می دهم. هزار قاب، هزار جمله، هزار عکس، در کاسه مغزم تاب میخورد. هر جمله ده بار، صدبار و هزار بار در سرم تلوتلوخوران پیش میآیند: اگر همین جا بمیرم…؟ اصلن کسی خبردار میشود؟ چه بلایی سر جنازهام میآورد این زن؟ اصلاً چرا به او اعتماد کردم؟ چرا گذاشتم داخل مخزن شود؟ جذامیها هم با او میآیند اینجا؟ نکند خودش جذامی است؟ آری، اصلن خودش هم چشم ندارد؟ دستانش را دیدم؟ انگشتهایش را شمردم؟ میخواهد از من انتقام جذامیها را بگیرد؟ مرا هم میبرد پیش جذامیها و دستهایم را قطع میکند؟ همین جا دستهایم را قطع میکند یا میبرد جزام خانه و آنجا چشمهایم را از کاسه در میآورند؟ اینجا یا جذامخانه؟ جذامخانه کجاست؟ همین حوالی یا زیر برفها؟ نکند همان جذامخانه است که در «خانه سیاه است» بود؟ چطور فروغ برای اینها شعر میگفت؟ چطور از اینها عکس و فیلم میگرفت؟ اصلن این زن همان زن پشت دیوار پشتی جذامخانه نیست؟ زری «سووشون» برای اینها نذری میبرد؟ چطور میتوانست رویشان را ببوسد؟ چطور میتوانست آنها را در آغوش بگیرد؟ زری چه دل و جرئتی داشت… فروغ چه شیرزنی بود… زری… فروغ… من… جذامی. … تمام توان زری و فروغ را در بازوانم جمع میکنم و در حرکتی، دستم را از دستش میکشم و… به ناگاه با تمام توان بغلش میکنم و با تمام وجود به خود میفشارمش…
سرم روی پاهای زن است. وقتی چشمهایم را باز میکنم میفهمم. چشمهای مشکی دور حناییاش را به دوردست دوخته و با کف دست زبرش پیشانیام را نوازش میکند. شال کهنهاش را روی سرم انداخته. بوی برف و دود میدهد. ریشههای کاموایی صورتم را قلقلک میدهد.
بیرمق پلک میزنم. لبخند می زند. نای حرکت ندارم. نگاهش میکنم. نگاهم میکند. میگوید: بخور. آبه. آب بخور. آب… سرم را با دستش بلند میکند. لیوان آب را به لبهایم میچسباند. خیسی لبۀ لیوان صورتم را خنک میکند. جرعهای آب میخوراندم. میگویم: تو کی هستی؟ میگوید: کتاب میخوام… کتاب…