با الهام از قطعه” هوشیار و مست” شاهکار بانو پروین اعتصامی
دوستی در ره مرا دید و گریبانم گرفت * گفتمش ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت آخر گشته ام بیکار در این رشته ام * گفتمش جرمم چه باشد کز برایت کار نیست
گفت یادت رفته از گفتار پر امید خویش * گفتمش این حافظه گویا دگر هشیار نیست
گفت می گویم برایت آنچه از یادت برفت * گفتمش آری بگو ای چون تو خوش گفتار نیست
گفت آیا تو نگفتی رشته ما پر بهاست * گفتمش آری ولی این گفته هرگز عار نیست
گفت ما چیزی ندیدیم از بها و ارج آن * گفتمش بهتر ز کار مکتبه در کار نیست
گفت آخر جامعه غافل شده از مکتبه * گفتمش در جامعه گویا کسی بیدار نیست
گفت یار مهربان دیگر نمی باشد کتاب * گفتمش هر مهربانی دیگر اکنون یار نیست
گفت هر جا می روی صحبت ز پول و اِسکن است * گفتمش بهتر ز پول آخر دگر غمخوار نیست
گفت نام رشته از شهرت به دور افتاده است * گفتمش شهرت ز کار آید که از گفتار نیست
گفت دانش ورز باشد همچنان یک ناشناس * گفتمش باشد ز ما تقصیر و از اغیار نیست
گفت هستم فارغ التحصیل و بیکار و عبث * گفتمش این زندگی سخت است و ره هموار نیست
گفت هر جا می روی باید که خویشی باشدت * گفتمش صد حیف شد چون خویش ما بسیار نیست
گفت تا مرز جنون اکنون مرا هل داده اند * گفتمش مجنون عشقی شو که در بازار نیست
گفت فکر همسری از سر بکلی رفته است * گفتمش پس خانه عمرت بجز آوار نیست
گفت کاری کن که از دنیای خود دلخسته ام * گفتمش رو پیش آنکس همچو من افگار نیست
