گر سنگ از این حدیث بنالد، عجب مدار…
«یا کمیل! آرام باش تا شهره نشوی؛ خود را نهان کن تا نامت نبرند؛ بیاموز تا عالم شوی؛ لب فرو بند تا سالم مانی؛ اگر خدا دینش را به تو بشناساند، چه باک که مردم را نشناسی یا آنها تو را نشناسند (تحف العقول، ص 242).
همیشه نام و نشان بزرگان را درگذشتهها میجوییم، گذشتههایی دور و بیبازگشت؛ بیآنکه بدانیم بزرگان، هرگز در ظرف زمان نمیگنجند. بزرگان، میزبانان شایسته تاریخاند و هرگز غبار فراموشی بر روی آنها نخواهد نشست؛ آنها در همه حال امروزیاند؛ همیشه از اهالی امروزند.
داستان ما، قصّه بزرگمردی از تبارِ علم و دانش و دانشاندوزی است. فروتنی که نه در پی نام بود و نه سودای نان داشت. بیهیچ ادّعا و بهدوراز هر غوغا، در کتابخانه و دانشگاه میآموخت و میآموزاند.
رنجیدهخاطری نداشت، گرچه خاطری رنجیده داشت. رنجکشیده و رنجدیده بود، از معلمی در روستا تا والاترین جایگاه اجتماعی و باوجود محرومیتها، قد کشیده بود. او درخت بخشنده عصر ما بود و از وجود نازنین و ناتمامش به دیگران میبخشید.
بزرگ بود و از اهالی امروز بود
و با تمام افقهای باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید
وجودش، جلال و شوکت ما بود. همه ما از بزرگ و کوچک گرفته تا دانشجو و استاد، در هر مقام و پست و مرتبهای به وجود او میبالیدیم و افتخار میکردیم، حتی بیآنکه یکبار او را از نزدیک دیده باشیم و یا فیض حضورش را چشیده باشیم. تنها این نام بزرگ، برای بالیدن و قد کشیدن ما کافی بود. انگار در دلوجان ما حضور داشت و صدای آرام او در تکهتکه جانهای ما طنین داشت.
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلکهاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
و دستهاش هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را به سمت ما کوچاند
خسته نمیشد، بیانگیزه نمیشد، شکایت نمیکرد، شکیبا بود، دلواپس نبود، پاپش نمیکشید، ثابتقدم بود و استوار، امید داشت و امید میداد. آرام بود و باوقار، برانگیزاننده بود و انرژیبخش و همه را به تکاپو وامیداشت. اهل فکر و اندیشه و متواضع و فروتن بود. هرگز دچار کبر و غرور نشد و ادعایی نداشت. باوجود جسم رنجور و بیمار، تا آخرین لحظههای این جهانیاش، در حال آموختن و برانگیختن بود. او خود سراسر حرکت بود و جنبش و بیوقفه رفتن و نایستادن.
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانهترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد
او به شیوهی باران، پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر شد
او گام استوارش را از حصار رشته فراتر نهاده بود. او از اعضای هیئت مؤسس «انجمن ایرانی مطالعات جامعه اطلاعاتی» بود که افرادی غیر کتابدار نیز در آن مشارکت داشتند. او که خود یکی از ترویجکنندگان علم در ایران به شمار میرفت، بهعنوان رئیس وقت انجمن ترویج علم ایران، به معرفی و تقدیر از ترویجکنندگان علم در ایران میپرداخت. بهعلاوه، این بزرگمرد باوجود گذشت سالیان، کودک درونش همواره زنده بود. عضو شورای کتاب کودک بود و در فرهنگنامه کودکان و نوجوانان، خدمت میکرد. او، چه آسودهخاطر، این خاکدان را ترک گفت. این سفر برای او که وجودش همه زندگی بود، سفر آغاز بود و سرآغاز یک تحول. او پرستویی بود که در اوج آسمان رفت. او با تمام وجود در قلب انسانها زندگی میکرد و انسانها در قلب او.
همیشه کودکی باد را صدا میکرد
همیشه رشتهی صحبت را
به چفت آب گره میزد
عالی سخن بود. سخنش از دل برمیآمد و بر دل مینشست. در کارش استاد بود و متبحر. دانشش عمیق و اندوختههایش با عصاره جان آمیخته بود. بیواسطه و باواسطه استاد همه ما بود، استادي كامل. در هر تحول و تغییری در حوزه كتابداري سهيم بود. با همه تعامل داشت و همه را با احترام مینگریست. خیروبرکت و علم و دانشش به همه رسیده بود.
برای ما، یکشب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفهی سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجهی یک سطل آب تازه شدیم
او گرچه آموزگار بزرگ زندگی ما بود، اما فقط آموزگار نبود، او با ما بود و ما بی او در عرصه حیات اجتماعی و رشته تحصیلی چیزی کم داشتیم. چهبسا کسانی که به عشق او و باوجود او به رشته کتابداری علاقهمند شده بودند. چهبسا کسانی که در آستانه ترک و انصراف از تحصیل، وجود او را مغتنم شمرده و ماندگار شده بودند. شناخت و معرفت اغلب ما از رشته کتابداری در وجود او خلاصه میشد. او کتابداری تمامعیار بود و رسالت و هدف و آرمان رشته را میشد در او دید. برای همه پدری مهربان و دلسوز و همه را هدایتگر و راهنما بود. در روزگار رخوت اخلاق، بهراستی او آموزگار اخلاق بود و راستی و درستی و نیکی و خوبی را به همه بشارت میداد.
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشهی بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
او بهواقع حرّ بود و آزاده. از هر تعلق و وابستگی آزاد بود. وجودش را به هیچ صاحبنام و صاحبمقامی گره نزد، چرا که خود صاحبنام بود و مقام. مقامش، اندیشهاش بود، نامش پرآوازه در همهجا. بااینحال او تا آخرین لحظه خود را معلمی ساده میدانست، چه، او کارش را با معلمی آغاز کرده بود. در زندگینامه این مرد بزرگ آمده است: زمانی که در پایان دوره دانشسرا برای خداحافظی به نزد مدير آنجا رفت و به او گفت که میخواهد معلم شود و چنين پاسخ شنيد: «نان معلمی نان دولت است و نان دولت هم حرام است. همینجا بمانيد، درس بدهيد و از ما حقوقبگیرید.» اما وی که نمیخواست در آنجا بماند و درعینحال نمیخواست به کاری دست بزند که از نظر شرعی جای ايراد و اشکال داشته باشد، برای استفتاء به نزد يکی از مراجع رفت و اینگونه پاسخ شنيد که: اگر وظيفهتان را درست انجام دهيد، از شير مادر هم حلالتر است.
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصلهی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
آسان نیست غم از دست دادن چنین غنیمتی. راحت نیست باور چنین غم سنگینی. او در دلوجان ما زنده و جاودانی است. او همیشگی است، همیشه هست و خواهد بود. هرچند که چشمان ما پر از اشک است و گریان و اشکبار، پرواز او را نظاره میکنیم، آه میکشیم و در سکوت فریاد میزنیم؛ هرچند هر یک به گوشهای خزیده، همچون کسی که پدری مهربان را ازدستداده باشد، آرام قطرههای شفاف از گونههایمان جاری است؛ هرچند بغضی نهان و نفسگیر اندر گلوی ماست؛ اما تو ای بزرگ! هرچند که این قلم ناچیز را با دستهای ناپخته و انگشتان لرزان از غم و اندوه، در سوگ تو بگریانم. اما چه چاره، اینک تو رفتهای و ما ماندهایم با انبوه راههای نرفته و درهای ناگشوده و قفلهای بسته و ره تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل! اما به خود نهیب میزنم که نه، تو نرفتهای، قلب ما آکنده از پژواک صدای آهنگین و موزون توست. این صدای توست که ما را بهپیش فرامیخواند. تو چراغها و روشناییهای بسیاری بر این راه تاریک افکندهای. تو روشن بودی و این راه پرپیچوخم را روشن کردی. تو را با چهرهای لبخندوار در افق میبینم که ما را ندا میدهی: بهسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند، رونده باش!
تو را پاس خواهیم داشت و از تو یاد خواهیم کرد، هنوز درسهای بسیاری مانده که بعدازاین، از تو خواهیم آموخت. تو همیشه اینجایی، شاید همین ساعت، همین لحظه، باز مهربانانه نگاهمان میکنی، آرام و باوقار، مانند همیشه.