چند خاطره از استاد آزاد: سه فلش بک + یک افتخار + یک حسرت (به یاد دکتر آزاد)
1) بستنی نونی (دوره لیسانس، بستنی اصل طلاب) (صفا، صمیمیت، شوخطبعی)/ 2) مراسم بزرگداشت (احترام به استاد و بزرگی) (احترام به خانواده، احترام به پیشکسوت)/ 3) همایش کتابخانههای آموزشگاهی (هماتاقی) (بی غل و غش، وفاداری) /4) دستخط ماندگار (کار پژوهشی درس مطالعه مستقل ارشد) (افتخار، غرور، یادگاری)/ 5) حسرت (دفترچه یادداشت پژوهشی) (حسرت، افسوس)
حال که میخواهم برای استاد بزرگی هم چون شادروان دکتر اسدالله آزاد مطلبی بنویسم واقعاً نمیدانم آیا در توانم هست حق مطلب را برای ایشان ادا کنم تا خوانندگان،درک درست و دقیقی از آنچه هدفم بوده است داشته باشند یا خیر؛ امیدوارم چنین باشد!
بستنی نونی (دوره لیسانس، بستنی اصل طلاب) (صفا، صمیمیت، شوخطبعی)
سال 83 یا 84، اردیبهشت، تصور کنم سال اول یا دوم دوران دانشجویی کارشناسی بود. یکی از همکلاسیهای مشهدیمان تازه به جرگه متأهلین پیوسته بود؛ ناگفته نماند که شغل آزاد داشت و درس خواندن برایش جزء اولویتهای اصلی نبود ولی درسش هم بد نبود، متوسط بود. با خدابیامرز دکتر آزاد درس زبان انگلیسی داشتیم، اصلاً مگر میشد درس زبان انگلیسی در رشته را به کسی غیر از ایشان محول کرد (قبل را نمیدانم اما مطمئنم بعد از ایشان اندک خواهند بود کسانی که تبحر وی در زبان انگلیسی را داشته باشند)؛ دوستمان که به دلیل پافشاری بچههای کلاس میخواست برای ندادن شیرینی ازدواجش مؤاخذه نشود و حرفی پشت سرش نباشد بهیکباره با یک کیسه نایلونی پر از بستنی نونی (نمیدونم جاهای دیگه ایران هم رایج است یا خیر) برای بیش از 40 دانشجو وارد کلاس درس دکتر آزاد شد! با تصوراتی که در زمان کارشناسی از استادان داشتم، فکر میکردم دکتر آزاد الان است که برخورد بدی با او داشته باشد، چون ایشان خیلی رک و جدی بودند. اما بر خلاف تصورم دیدم که اجازه دادند دوستمان بین بچههای کلاس بستنیها رو پخش کند. نکته جالب و خندهدار این بود زمانی که بستنی به خود ایشان تعارف شد و بستنی را برداشتند بهیکباره گفتند: این بستنیهای حالا همه قلابیه! بستنی اصل طلاب که قدیماً وجود داشت، معرکه بود و معروف؛ اما حالا همه بستنی خودشان را بستنی طلاب میخوانند!!! با این صحبت، کل کلاس از خنده منفجر شد. اصلاً همین شوخیهای رک و بیتعارفش میچسبید به آدم! (صفا، صمیمیت، شوخطبعی)
مراسم بزرگداشت (احترام به استاد و بزرگی) (احترام به خانواده، احترام به پیشکسوت)
آخرای دوره لیسانس بود که فکر کنم انجمن کتابداری و اطلاعرسانی شاخه خراسان مراسم بزرگداشتی برای ایشان برپا کرد. برای من که هنوز دانشجوی لیسانس بودم، خیلی از این بزرگداشتها تازگی داشت! خیلی هم به چندوچونش وارد نبودم. سالن دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی دانشگاه فردوسی مشهد پر از دانشجو و استاد شده بود. برخی استادانِ استادهایمان نیز حضور داشتند. به عبارتی استادان دکتر آزاد! خانم دکتر پوری سلطانی و خانم دکتر نوشآفرین انصاری که هر دو ماندگار و مایه افتخار رشته هستند. شاید آن روز خیلی متوجه نبودم که موفقیت یک دانشجو برای استادش چقدر میتواند ارزشمند باشد. آنجا بود که دیدم این دو بزرگوار از داشتن دانشجویی همچون دکتر آزاد که خود سبب پرورش دانشجویان بسیاری شده بودند، بسیار خرسند بودند. در ضمن، مادر دکتر آزاد نیز در آن مراسم حضور داشتند. مراسم خیلی جالبی بود! در انتهای مراسم، هنگامیکه از دکتر آزاد تقدیر میشد، ایشان از روی سِن به پایین آمدند و بر دست مادر و استادان خویش بوسه زدند و سر تعظیم فروآوردند. آنجا بود که یاد گرفتم حتی اگر دکتر آزاد هم بشوی (باآنهمه معلومات و کولهبار تجربه و توانمندی) باید در محضر والدین و استادان خویش حق فرزندی و شاگردی را ادا کرده و چه خوب میگویند درخت، هرچه پربارتر، افتادهتر! (احترام به خانواده، احترام به پیشکسوت)
همایش کتابخانههای آموزشگاهی (هماتاقی) (بی غل و غش، وفاداری)
پس از پایان دوره کارشناسی بلافاصله وارد دوره کارشناسی ارشد شدم. روحیه کار گروهی و تلاش در من بیشتر شده بود. در همایش ملی (کتابخانههای آموزشگاهی) که در دانشکده برگزار میشد مسئول دبیرخانه شدم و بیش از یک سال صبح تا شب در دانشکده حضور داشتم و همه امور اداری همایش را پیش میبردم! اتاق دبیرخانه به دلیل کمبود فضای دانشکده، به اتاق مشترک دکتر فتاحی (مدیر گروه آن زمان) و دکتر آزاد منتقل شد. گرچه آن زمان دکتر آزاد کمتر به دانشکده میآمدند اما هر زمان که آنجا بودند با وی رودررو مینشستم. یکی از نشانههای حضور ایشان در دانشکده بوی سیگار بود! بوی سیگاری که من از آن فراری بودم. چارهای نبود و من باید در دبیرخانه هم حضور پیدا میکردم! البته خدابیامرز رعایت میکرد و هنگامیکه من بودم کمتر سیگار میکشید. نکته جالب هم این بود که همیشه یک پنکه روی میز ایشان بود، در تابستان و زمستان وقتی سیگار میکشید آن را روشن میکرد. یادم هست یکبار در زمستان که دانشکده آمدند، نیروهای خدماتی دانشکده، پنکه ایشان را به انباری منتقل کرده بودند. با همان تن صدای خاص و رکش از من پرسید: “کجاست پنکه؟” گفتم نیروهای خدماتی جمعش کردند. با خودم گفتم، خدایا! توی این زمستان و پنکه! اما او با جدیتی خاص، از پشت میزش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد با پنکهای که در دستش بود برگشت. شاید همان پنکه رازدار خیلی از مسائلش بود که هیچوقت آنرا از روی میزش برنمیداشت، شاید! (بی غل و غش، وفاداری)
دستخط ماندگار (کار پژوهشی درس مطالعه مستقل ارشد) (افتخار، غرور، یادگاری)
ترم دوم کارشناسی ارشد، با ایشان درس مطالعه مستقل داشتیم. چند جلسه اول، درس بود و بعد بهعنوان تکلیف نهایی برای آزمون پایانترم باید کار پژوهشی انجام میدادیم. آن سالها (درست برعکس این سالها) دانشجویان ده یا یازده نفر بیشتر نبودند! برای همین، برخی از افراد را بسته به موضوع انتخابیشان در یک گروه دونفره تقسیمبندی کردند؛ جالب، هیجانانگیز و صدالبته استرسزا و چالشبرانگیز! جالب و هیجانانگیز از آن حیث که اولین کار پژوهشیِ مستقلم را میخواستم زیر نظر استاد بزرگی هم چون دکتر آزاد انجام بدهم. استرسزا و چالشبرانگیز هم به دلیل اینکه باید کار درست و درمانی میبود زیرا دقت نظرِ دکتر آزاد شهره عام و خاص بود. کار را با یکی از دوستان دوره کارشناسی ارشد شروع کردیم. بعد از انجام کار، آن را پرینت گرفتم و تحویل ایشان دادم. یکهفتهای گذشت. استاد، میخواست نمرهها را وارد سامانه آموزشی دانشگاه کند؛ نمیدانم چه شد و از حافظهام رخت بسته است که چگونه توانستم نسخه پرینت شده کارمان را از استاد تحویل بگیرم. ولی این کار را برای همیشه در میان انبوه مدارک و کارهایم نگاه داشتهام. به خاطر دستخط وی و این جمله که: «کاری بسیار جالب انجام دادهاید و منسجم بود. انشاءالله در کارهای بعدی خود هم موفق باشید». چقدر لذتبخش بود، نمرهای عالی از دکتر آزاد گرفتم!
حسرت (دفترچه یادداشت پژوهشی) (حسرت، افسوس)
سال دوم ارشدم بود؛ درگیر نوشتنهای اولیه برای پیش نهاده و تحدید موضوع پژوهش پایاننامه کارشناسی ارشدم بودم. دکتر آزاد دفترچه به خصوصی داشتند. هر وقت موضوع پژوهشی یا مطلبی به ذهن ایشان میرسید که باید درباره آن مطالعهای انجام میشد در آن دفترچه یادداشت میکرد. دفترچهای با صفحات فراوان، که بسیاری از موضوعات آن بکر بودند (فکر کنم خیلی از آن موضوعها را هم خودِ مرحوم نتوانست کار کند زیرا که اجل فرصتش نداد). یک روز در دانشکده مرا دید و گفت که به اتاقش بروم؛ فکر کنم خرداد یا اوایل تیرماه بود. هر چه که بود به اتاق جدیدش رفتیم! دفترچهاش را باز کرد و موضوعی را که مدنظرش بود، برایم توصیف کرد (بخش عمده آن موضوع را فراموش کردهام و برای اینکه نوشتهام کج نباشد از گفتن آن کور سویی که به یادم مانده است خودداری میکنم)؛ میخواستند که بر روی آن موضوع یک کار پژوهشی انجام دهیم. البته، جویای زمان و برنامه کاریم شد. گفتم که صبحها در کتابخانه یکی از دانشکدهها کار میکنم و باقی روز هم بر روی پیشنهاده! خدابیامرز گفت: “پس بعد تصویب پیشنهاده بیا که دقیقاً برای زمانبندی و انجامش گفتگو کنیم”. گفتم چشم و از اتاقش بیرون آمدم! دو سه ماهی گذشت. سخت درگیر تصویب پیشنهادهام بودم تا اینکه بالاخره تصویب شد. حال میتوانستم به قولی که به استادم داده بودم جامه عمل بپوشانم اما دریغا که چه زود دیر شده بود! شنیدم که بیماریاش تشدید شده و لطمات زیادی به وی رسانده است. با خودم فکر میکردم که حتماً و سریعاً حال ایشان خوب میشود و دوباره برمیگردند چون پیشتر هم اینطور شده بود. اما اشتباه میکردم؛ بعدازآن سری، بیماری ایشان خیلی پیشرفت کرده بود. حتی یکی دو بار پسازآن اتفاق که به دانشکده آمده بودند، هنگام سلام کردن هم من را نمیشناختند!!! میشود گفت بعدازآن دوره، اصلاً به دانشکده نیامدند که بخواهم با ایشان در مورد آن موضوع صحبت کنم. شاید هم دیگر رمق و توانی نداشتند. نمیدانم آن دفترچه الآن کجاست! آن موضوعات چه شدند؟! فقط این را میدانم که هیچوقت تصور نمیکردم آن جلسه، آخرین جلسهای باشد که یک گفتگوی علمی و دقیق با ایشان دارم. حیف که اجل را موعدی نیست!!! (حسرت، افسوس)