هرگز نمیرد آن‌که دلش زنده شد به عشق

هرگز نمیرد آن‌که دلش زنده شد به عشق

به بهشت‌زهرای تهران که پا می­گذاری، قسمت هنرمندان و نام‌­آوران قطعه 88 و 255 حس و حال خاصی دارد. انگار آن‌جا بوی معرفت می‌دهد بویی شبیه انسانیت و جوانمردی… احساس غریبی نمی­کنی. احساس می­‌کنی سال­‌های سال است همه آن‌ها را می‌­شناسی. در دل هر یک از این قطعات بزرگانی از هنر و اندیشه خفته‌­اند که با آن‌ها هزار خاطره داری. از پوپک گلدره که تو را یاد نرگس و دریا می‌‌اندازد تا خسرو شکیبایی، سیمین دانشور و احمد آرام همه و همه را می­‌شناسی و به یادشان درود می­‌فرستی.

بله این‌جا پر از شمیم گل یاس و مریم است، غرق نوا و نغمه و پرواز شبنم است. جای‌جایش که قدم می­‌گذاری نام‌آوری خفته است. از هیچ‌کدام آن‌ها نمی­توان به‌سادگی گذشت. هرکدام هزار حرف نگفته در دل دارند.

به‌ردیف 33 که می‌رسی، به منزل ابدی استاد نزدیک شده­‌ای. سنگ مزار استاد زیر سایه خنکای درختان کاج، از دور خودنمایی می­‌کند. گویا دکتر حری به استقبالت آمده و تو را به سمت منزلش می‌خواند. مو بر بدنت راست می­‌شود، هر قدم که نزدیک‌­تر می­‌شوی. انگار طنین صدای استاد به گوشت می‌­رسد. خوش‌آمدی دخترم!

صدا در گلویم می‌­خشکد. پاهایم سست می­‌شود و تازه باورم می­‌شود استاد رفته است. کنارش می‌­نشینم، با نوک انگشتم غبار نازک روی سنگش را کنار می‌زنم، دستم می‌لرزد.

عباس حری / فرزند مهدی

تولد 15/12/1315

وفات ….

یاد و خاطرش در ذهنم مرور می­‌شود. آخرین دیدارمان تابستان 91، جلسه دفاع یکی از دانشجویان دکتری بود. مشهد- دانشکده علوم تربیتی، یاد شوخی­‌هایش که می­‌افتم خنده‌­ام می­‌گیرد اما در دل غصه نبودنش سنگینی می‌­کند.

همیشه از آمدنش به مشهد خوشحال می­‌شدم. از حضورش در جلسات دفاع، سمینارها و همایش­‌ها. هر جا دکتر حری حضور داشت سیلی از دانشجویان آن‌جا بودند و در آن لابه‌لا می­‌شد من را هم پیدا کرد. باوجودی که حسرت شاگردیش را می­‌خوردم ولی خودم را شاگردش می­‌دانستم و شیفته شخصیتش بودم. کمتر دانشجویی می­‌شناختم حسی کمتر از این نسبت به استاد داشته باشد.

issue07 06

از بودن در کنار استاد خسته نمی­‌شوی، مثل زمان حیاتش انرژی می­‌گیری، سبک می‌شوی و شوق دانستن در تو لبریز می­‌شود. تازه مرور خاطراتم با استاد جان گرفته بود که چند نفر از شاگردان قدیمی، به مزارش نزدیک می­‌شوند. انگار اینجا هم استاد وقتش را تنظیم کرده باشد. نیم‌نگاهی به تصویر حک‌شده روی مزارش می­‌اندازم لبخند می­‌زند، انگار می­‌گوید اینجا هم‌دست از سر ما برنمی‌دارند…

روحش شاد

تهران – اردیبهشت 94

زهرا ناصری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *