متن های ارسالی به مسابقه خواندن
مسابقه ترویج خوان با محوریت “ترویج خواندن” در سه بخش متن، عکس و فیلم در بهمن ماه سال 94 برگزار شد.در بخش”متن” از مسابقه خواندن، تعداد 21 شرکتکننده به فراخوان پاسخ دادند و متون خود را برای ما ارسال کردند. این آثار توسط 3 تن از متخصصین علم اطلاعات و دانششناسی مورد ارزیابی قرار گرفت. درنهایت از امتیازاتی که داوران برای هر اثر در نظر گرفتند، میانگین گرفته شد. لازم به ذکر است برای داوری جدولی از معیارها با حداکثر امتیاز 120 برای هر اثر تهیهشده و در اختیار داوران قرار گرفت. به پاس قدردانی از تمامی عزیزانی که به فراخوان ما پاسخ دادند. تمامی آثار ایشان در وب سایت شناسه به اشتراک گذاشته میشود.
در نهایت از تمامی دوستان به دلیل کوتاهی در اطلاع رسانی حداقل استانداردها و معیارهای لازم برای آثار ارسالی، عذرخواهی میکنیم.
متنهای ارسالی را میتوانید در ادامه مشاهده کنید.
خرگوش جوان
مریم گریوانی (برگزیده اول)
(کتابدار کتابخانه عمومی موسوی بجنوردی)
روی صندلی کناریام، که پسرها اسمش را گذاشتهاند “صندلی داغ” مینشیند. اشکهایش میریزد و میگوید: «میشه باهاتون حرف بزنم».
دانههای بلورین و درشت اشکها را با پشت دستش پاک میکند. میگوید پسری را دوست دارد، عاشق هماند، ولی مادرش راضی نیست با او ازدواج کند. چونکه کار ندارد، سنش کم است و برای ازدواج پیشقدم نمیشود. مجازی باهم دوست شدند و هر چه تلاش میکند، نمیتواند فراموشش کند. مادرش اصرار دارد با پسرخالهاش ازدواج کند. توی دوراهی مانده و نمیداند چه کند. خیلی اهل راهحل دادن و این کار را بکن و این کار را نکن، نیستم. فقط گوش میدهم.
هیجده سال بیشتر ندارد. صورتی زیبا و کودکانه با دندانهای خرگوشی دارد. احساس میکنم، میخواهد بپرد و کتابها را از دستم بقاپد، مخصوصاً اگر جلدشان زرد هویجی باشد.
میرود لای قفسهها. بیهدف دور میزند. شلوغ است. مراجعان پشت سر هم میآیند. همیشه روزهایی که روز بعد تعطیل است. کتابخانه شلوغ میشود. موقع آمدن، دیدم به کتابهای روی میز جلوی در ورودی مخزن که تازههای کتاب را چیدم، نگاه کرد. با دوستش با موبایل حرف میزند. حواسش به من نیست. سریع میروم مخزن. کتاب “هنر عشق ورزیدن، اریک فروم”، “بامداد خمار” و “چگونه از عطش دلبستگی رهایی یابیم” را از قفسهها بیرون میکشم و قاطی تازههای کتاب میکنم. اگر مستقیم بگویم این کتابها را بخوان. احتمال دارد خرگوش زیبایم فکر کند، نصیحت و یا دلسوزی میکنم. خرگوشهای زیبای جوان از نصیحت بدشان میآید. دوست دارند خودشان انتخاب کنند. از نگاه پدرسالارانه بدشان میآید، باید همراهشان شد، درکشان کرد و از دور مراقب بود.
از کنار میزِ تازههای کتاب رد میشود، چشمش به کتابها میافتد و هر سه تا را انتخاب میکند. وقتی به کارم فکر میکنم، لبخند میزنم. متوجه لبخندم میشود. میپرسد:” چرا میخندین؟“
میگویم:” به خودم، به کارای خودم “
باکمی مکث میگویم:” شاید بعداً به ات بگم، شاید وقتیکه بزرگ شدی.”
و همینطور که مشغول ثبت کتابها در سامانه هستم، توی دلم میگویم: شاید وقتی این کتابها تأثیر خودشان را گذاشتند و تغییر را در تو احساس کردم، میگویم.
لبخندی خرگوشی میزند و دستی تکان میدهد و میرود…
***
امیرعلی
امسال، تازه به شهر آمدهاند، مادرش دخترِ پسرخالهام است. دوست دارد پسرش، کتابخوان و اهل مطالعه شود. گاهی وقتها میفرستدش پیش من، علاقهای به کتاب ندارد، کتاب خواندن برایش زجرآورترین کار دنیاست، دوست دارد هر کاری بکند، ولی کتاب نخواند. از طرفی هم، از اینکه بدون کتاب به خانه برگردد، از مادرش میترسد. هر دفعه چند جلد کتاب بدون اینکه نگاهی به آنها بیندازد، میچپاند توی کیفش و میرود. از من هم قول میگیرد که به مادرش نگویم. میگوید اگر بگویی رفتم روستا از پشتبام پدربزرگم سنگ پرت میکنم حیاطتان و سر بابایت را میشکنم و یا اینکه با سنگ شیروانی خانهتان را سوراخ میکنم. میدانم شوخی نمیکند و احتمال دارد سنگ پرت کند، بابای بیچارهام به خاطر کتاب نخواندنش آسیب ببیند.
ما، یعنی من، خواهرها و برادرها، آنها یعنی مادرش، خالهها و داییهاش هم بچه بودیم، وقتی باهم دعوا میکردیم، میرفتیم درِ آهنی حیاطشان را با سنگ میزدیم و فرار میکردیم، آنها هم به شیروانی خانهٔ ما سنگ پرتاب میکردند. ولی با پدرهای هم کاری نداشتیم. بعدِ دعوا و مراسم سنگ پرت کنی از ترسمان میرفتیم توی کاهدان یا طویله پیش گاوها و گوسفندها قایم میشدیم. گوسفندها کاری به کارمان نداشتند، فکر میکردند یکی مثل خودشان هستیم، ولی گاوها نگاهشان سنگین بود و ملامت بار.
ظهر، امیرعلی باعجله میآید. کتاب برای چپاندن توی کیفش میخواهد. نگهبان زنگ میزند که چند بسته رسیده، کیف سنگینش را روی میز امانت میگذارد، احساس میکنم پر از سنگ است. فوری میرود و با بسته کتابها برمیگردد. هنوز چابکی پسربچههای روستایی را دارد. با قیچی در بسته را باز میکند و کتابها را روی میزم میچیند. کمکم میکند تا کارتهای عضویت را پرس کنم.
دو دختربچه لای قفسهها در مورد کتابهایی که خواندند، حرف میزنند، صدایشان میآید. وقتی میروند، کنجکاو میشود و میرود طرف قفسهها. کتابها را ورق میزند و لاغرترین کتاب کتابخانه را که در موردِ مارهاست، انتخاب میکند.
و من امیدوار میشوم به کتابخوان شدنش.