نشریه الکترونیکی شناسه

ISSN: 2538-5534​

دو خاطره: در جستجوی رسالت گمشده یک کتابدار

Anismiri issu06

دو خاطره: در جستجوی رسالت گمشده یک کتابدار

خاطره اول:

از آن دست مراجعه‌کنندگانی بود که در هر هفته حداقل یک بار او را می‌دیدیم می‌دانستم دانشجوی رشته حقوق است و تقریباً همیشه همراه کتاب‌های حقوق کتابی در مورد گل‌های آپارتمانی،‌‌فرنگی، گل رز و …کتابی را به امانت می‌گرفت و بارها او را در کتابخانه مشغول خواندن چنین کتاب‌هایی می‌دیدم. آدم کنجکاوی نیستم اما شناختن نیازها، تمایلات و انگیزه‌های مراجعه‌کنندگانم را جزیی از کارم می‌دانم دوست دارم بدانم خانم خانه‌داری که مدت‌هاست کتاب‌هایی در مورد بیماری خاصی مثل ام‌اس را مطالعه می‌کند از چه دردی رنج می‌برد و دوست دارم بدانم خانم جوانی که هر ماه با فهرست جدیدی از کتاب‌های مربوط به روانشناسی به کتابخانه می‌آید از کجا و برای چه منظوری این فهرست را تهیه کرده است. دانستن این که یک خانم خانه‌دار با بیماری ام‌‌اس دست و پنجه نرم می‌کند و خانم جوان فهرست کتاب‌هایش را از روان‌پزشکی می‌گیرد که در حال درمان بیماری افسردگی همسرش است شاید برای یک کتابدار دانستنی‌های خوشحال‌کننده یا امید بخشی نباشند. اما من در لابلای این دانستنی‌ها به دنبال یافتن رسالت گمشده خویشم. من در لابلای این دانسته‌ها سنگینی مسیولیتی را حس می‌کنم که گاهی شانه‌هایم را ناتوان می‌سازد و این بار شاید صحبت با این دانشجوی باانگیزه و سرشار از شور و شعف پنجره‌ای تازه را برایم بگشاید و من بتوانم از بازترین پنجره مردم این شهر را به تماشا بنشینم.

 و چقدر پر از مهربانی بود این دانشجو وقتی می‌گفت در حیاط ۵۰ متری خانه‌اش باغچه‌ای ۱۵ متری برای گل‌ها و توت‌فرنگی‌ها طراحی کرده است. و حالا در لابلای کتاب‌هایی که کمتر کسی به امانت می‌گرفت در جستجوی یافتن اطلاعاتی برای پرورش گوجه‌های مینیاتوری بود. وقتی مرا به دیدن عکس‌هایی از باغچه‌اش که با تلفن همراهش گرفته بود دعوت کرد حس کردم دست‌هایش هنوز بوی برگ‌های توت‌فرنگی می‌دهد. کتاب گوجه‌فرنگی را که ورق زدم حس کردم دست‌هایم خیس شده است و سبز؛ سبز از طراوت برگ‌های گوجه‌فرنگی و خیس از شبنم صبحگاهی نشسته بر برگ‌های گوجه‌فرنگی. و من می‌توانم با دست‌هایم یاقوت‌های سرخ نشسته بر بوته‌ها را بچینم. به سال‌های نوجوانی‌ام پناه بردم سال‌های کشاورزی و زراعت سال‌های سخت‌کوشی و تلاش و سبدهای پر از میوه دور از هیاهوی زندگی امروزی،‌ از این همه زرق‌ و برق بی‌سبب که گاهی آدم را افسرده می‌کند و بیماری ام‌اس را هدیه می‌دهد و حس کردم چه خوب است اگر گاهی برای خودمان زندگی کنیم. برای خودمان کتاب بخوانیم و نه برای استاد و کلاس و دانشگاه و…و فراموش کنیم دانشجوی رشته حقوق و یا هر رشته دیگری هستیم. و باغچه‌ای بسازیم برای رفع خستگی‌هایمان برای لذت بردن از طبیعتی که خداوند به ما هدیه داده است و استفاده کنیم از این همه اطلاعات که گاهی آن‌قدر زیادند که انفجارشان را حس می‌کنیم.

خاطره دوم:

آخر وقت بود و من مثل همیشه باعجله مشغول مرتب کردن قفسه‌ها بودم. اما دخترک همچنان در لابلای قفسه‌ها پرسه می‌زد و با شوق و ذوق کتاب‌ها را ورانداز می‌کرد. حدسم این بود که کلاس دوم یا سوم دبستان باشد. تقریباً هم سن و سال دختر خودم و شاید به همان اندازه کنجکاو و علاقمند به مطالعه و شناختن دنیایی که در نگاه او خیلی جذاب‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از آن بود که من می‌شناختمش. به سراغ کتاب‌های کارشناسی ارشد رفته بود. کتاب‌هایی که اصلاً باسن و سال او سنخیتی نداشت. به اطراف نگاه کردم کسی در کتابخانه نبود. آن طرف‌تر مادر دخترک به دنبال کتاب‌های مورد نیازش بود. با صدای بلند گفتم:« دخترم کتاب‌ها را به هم نریز، ما کتاب مناسب سن تو نداریم»دخترک اما دست‌بردار نبود.

این بار کتاب‌های هنری را ورانداز می‌کرد و با اشتیاقی کودکانه عکس‌های کتاب را تماشا می‌کرد و آن سوتر مادرش انگار اشتیاق کودکانه او را نمی‌دید و یا می‌دید و جدی نمی‌گرفت. شاید در نگاه مادر این اشتیاق هم از نوع اشتیاق کودک به مواد خوردنی که گاهی هم مضر بود و کودک در دست یافتن به آن اصرار داشت بود و مادر اصلاً دلیلی برای توجه به آن در خود نمی‌دید. اما من، من که یک کتابدارم و ذوق مطالعه و خواندن را بارها و بارها در نگاه دوست‌داشتنی و معصوم کودکانی که گاه‌گاه با مادرشان به کتابخانه مراجعه می‌کنند و من از روی عمد، اجازه می دهم کودکان به همراه مادرانشان در قفسه‌ها پرسه بزنند و گاهی کتاب‌ها را به هم بریزند و آخر وقت به اصطلاح کلی کار برایم درست کنند. دیده‌ام؛ می‌دانستم که اتفاقاً این اشتیاقی است که باید دیده شود و باید به آن توجه کرد و باید آن را تقویت کرد. مگر نه اینکه، کودکان آینده باید ساعت‌ها مطالعه کنند،کتاب بخوانند در اینترنت جستجو کنند؛ مقالات را مرور کنند پژوهش کنند و پیشرفت علمی کشورمان را فارغ از تمام تحریم‌ها و تهدیدها رقم بزنند.

مگر می‌شود کودکی را که امروز به کتابخانه پای نهاده است؛ با بی‌رحمی از خود برانیم و فردا با هزار طرح و تبلیغ از او بخواهیم جوانیش را در راه علم صرف کند و من متأسف شدم از این که در کتابخانه‌ام جایی برای او و یا حتی کتابی برای او نداشتم و متأسف شدم وقتی دیدم مادر تحصیل‌کرده او هم نیاز کودکش را در نمی‌یابد. با این همه به دنبال کتابی گشتم که شاید بتواند عطش اشتیاق دخترک به خواندن را پاسخ گوید. در لابلای کتاب‌ها، کتابی بود با نام افسانه‌های ایرانی که من گاهی به مادرانی که برای کودکشان به دنبال کتاب بودند معرفی می‌کردم و آن‌ها از خواندن کتاب برای کودکشان اظهار رضایت کرده بودند. به طرف دخترک رفتم و کتاب را به او دادم و گفتم این کتاب را بگو مادرت برایت امانت بگیرد و برق شادی وصف‌ناپذیری را در نگاه او به وضوح دیدم.

اما مادر گفت: «لازم نیست من خودم میخوام سه کتاب بگیرم و نمی تونم این کتاب را بردارم». سقف امانت مادر پر شده بود اما سقف نیاز کودک حالا حالاها پر نمی‌شد و من سقف را بر داشتم تا در هوای بی سقفی نفسی بکشم و کاری بکنم که سقف وجدانم آسیب نبیند و دعا کردم ای کاش می‌شد؛ تدبیری برای حضور کودکان در کتابخانه اندیشیده شود و من جایی برای کودکانی مثل او آن‌چنان که دوست داشتند با کتاب‌هایی پر از عکس کودکانه، قفسه‌هایی کوتاه‌تر و مناسب سن و سال او و میزهایی که از نشستن پشت آن لذت ببرد و فضایی که مناسب سن و سال او طراحی و رنگ‌آمیزی شده باشد؛ برایش در نظر می‌گرفتم وای کاش…

انیس میری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *