بهتر از حری!
برگ اول، امروز 10 اردیبهشت 94
گاهگاهی دلم که میگیرد، دفتر خاطراتم را ورق میزنم و نوشتههای قدیمی را مرور میکنم. برخی خاطرات سالهای 83 تا 85 بازندگی دانشجوییام در دانشگاه تهران عجین شده است و لابهلای برگهها، نشان از استادی است که شاگردش بودن، فرصت گرانبهایی بود؛ زندهیاد دکتر عباس حری را میگویم. درباره استاد بسیار نوشتهاند. هر کس از زاویهای نگریسته و بهقدر فهم خود، او را فهمیده است. من اما امروز دلم برای خاطرات سادهای تنگ است که تمام زیبا بودنش بهسادگی آن است. مثل جریان ساده اما دوستداشتنی زندگی!
برگ دوم، آخرین روز سال 88
قرار بود چهارراه بزرگمهر (مشهد) ببینمشان. روز قبل تماس گرفته بودم و آن خبر اندوهبار را به دکتر حری گفته بودم. خبر کوتاه بود؛ دکتر اسدالله آزاد درگذشت. دو روزی بود که ماشین خریده بودم. چموخمش هنوز دستم نیامده بود و کمی احتیاط شرط عقل بود. هوا آنچنان برفی و بارانی بود که بهسختی از شیشههای بخار گرفته میتوانستم اطراف را ببینم. دکتر حری را دیدم که از خیابان گذر کردند. دنبال من میگشتند؛ از ماشین پیاده شدم و سلام کردم.
حالوروزشان خوب نبود. فکرش را بکن برای خاکسپاری دوست قدیمیات رهسپار باشی. قبل از حرکت گفتم: آقای دکتر من هنوز به این ماشین عادت نکردهام. اگر بد رانندگی کردم عذرخواهم بههرحال. لبخندی زدند که نه حتماً خوب میرانی. من به تو ایماندارم …. مقصد سردخانه بیمارستان امام رضا (ع) بود و پسازآن بهشت رضا (ع) مشهد.
روبروی سردخانه جمعی از دوستان قدیمیام، دانشجویان، استادان گروه و برخی کتابداران جمع شده بودند. مدتزمانی تقریباً طولانی منتظر ماندیم تا مقدمات فراهم شود و حرکت آغاز. مسیر لغزنده بود و همچنان شرایط مساعدی برای رانندگی نبود. واقعاً اضطراب داشتم. نه برای خودم که برای استاد. اما دل در دلم نبود که استاد با من و لیا عرفانی، که حالا تازه دیده بودمش، بیایند. حرفی نزدم. ولی دکتر انگار که اشتیاقم را فهمیده باشند، خودشان گفتند: من با شما میآیم، خوب است؟ با خوشحالی گفتم: عالیست … . در طول مسیر، سکوت حکمرانی میکرد و گاهی خاطرهای همراه با بغض. مراسم به اتمام رسید و یکی از پیشکسوتان کتابداری ایران در خاک آرمید. بعد از مراسم بقیه اساتید به استاد حری اصرار میکردند که با آنها بروند اما دکتر به سمت ما اشاره کردند و گفتند: نه من با همین بچهها برمیگردم. لیا همیشه میپرسید چرا اینقدر از دکتر حری تعریف میکنی و من همیشه میگفتم باید با استاد بودن را تجربه کنی تا بفهمی. وقتی دکتر در چهارراه بزرگمهر پیاده شدند. لیا گفت: چقدر دکتر حری نازنین بود تازه فهمیدم چه میگفتی.
برگ سوم، از گوشه و کنار ذهن
اما دو سه سال قبل از زمستان 88، حالوروز بهتری بود. آن سالی که دکتر پیشقدم شدند و برای تبریک سال نو به من زنگ زدند! باورش کمی سخت بود که استاد تمام یک دانشگاه به دانشجوی قدیمیاش زنگ بزند و حال و احوال بپرسد. یادم میآید که به شوخی گفتند: مشهد هستم. گفتم حتماً اینجا بهتر آنتن میدهد! به تو زنگ زدم ببینم حالت چطور است … .
دکتر حری خودش را زندگی میکرد. چرکنویس و پاکنویس نداشت. احساس آدمها را محترم میشمرد. باز به یاد میآورم روزی را که خسته از کار پایاننامه به اتاقشان رفتم و سلسهوار گزارش کار دادم. تابستان 85 بود. دکتر گوش کردند و گفتند: اینها را ول کن. خودت چطوری؟ و من بیاختیار بغضم ترکید و گریهای طولانی کردم. گاهی حسرت میخورم و میگویم کاش همه ما بهجای آنکه تنها به گزارش کار و پیشرفت طرح و تکلیف و … بپردازیم، کمی هم با آدمها زندگی کنیم. شاید به دلیل همین ویژگی بارز بود که یکبار با شور و شوق، دفترچهام در دست، نزدشان رفتم و گفتم: دکتر میخواهم وقتتان را بگیرم. گفتند: کوتاه اگر باشد اشکالی ندارد. گفتم: یک سؤال دارم؛ چطور میتوانم حری بشوم؟ همین! استاد بلندبلند خندیدند و گفتند: این چه سؤالی است؟! دفترچه را نشانشان دادم و گفتم: جدی پرسیدم استاد. واقعاً میخواهم بدانم. گفتند: سؤال خطاست. تو باید خودت باشی. و البته اگر حری نتواند بهتر از حری را پرورش دهد که کارش را درست انجام نداده است. تو باید بهتر از حری بشوی. این فقط قصه فروتنی است و بس.
قصد نوشتن چیزی به نام کلام پایانی را ندارم. آغاز و انجام این نوشته تنها به روحیهای اشاره داشت که از تکلف به دور بود و آدمها را محترم میشمرد. کسی که معلمی را زندگی کرد. برای ایشان آرزوی آمرزش دارم.
برای ایشان، دکتر آزاد عزیز و همه کسانی که حق استادی به گردنمان دارند، آرزوی آمرزش دارم.