آژاکتاب: ترویج خواندن با آوردن کتاب به میان مردم
آقای جعفر عباسنژاد انسان نوآوری است. دقیقاً همانقدر که انسانی خوشصحبت است. او در رشته ریاضی درجه کارشناسی و همچنین سه اختراع دارد و پیشتر بهوسیله اختراعهایش توانسته بود به سهامداری و مدیریت یک کارخانه برسد. اما متأسفانه به دلایلی شرایط زندگی برای وی تغییر میکند. او اینک آژاکتاب را دارد. به سبب خلاقیتی که در رساندن کتاب به خوانندگان به خرج داده، تصمیم گرفتیم در این شماره از نشریه شناسه با ایشان به گپوگفت بپردازیم. آنچه در ادامه میخوانید حاصل این مصاحبه است.
*بگلو: آقای عباسنژاد! خیلی خوشحالیم که در خدمت شما هستیم. خواهش میکنم خیلی کوتاه خودتان را معرفی کنید برای خوانندگان نشریه … .
عباسنژاد: با نام و یاد خدا. جعفر عباسنژاد هستم. تحصیلاتم لیسانس ریاضی است و سه اختراع دارم. بهوسیله اختراعهایم توانستم به سهامداری و مدیریت کارخانهای برسم که شریک کاریام سهم من را بالا کشیدند و رفت آمریکا. بعدازآن من ماندم و بدهکاری و باقی قضایا. در شرایط بحرانی که درگیر آن بودم شروع کردم به خواندن روانشناسی جدید و توانستم تکنیسینی NLP[1] بگیرم. درسهای شخصیت شناسی را با یک استاد از فرانسه گذراندم و در کنارش به کارهای بازاریابی پرداختم. حتی کارهایی مثل فروش فنجان و نعلبکی یا گلدانهای دکوری انجام دادم. سعی کردم از تجربههای روانشناسی در بازاریابی استفاده کنم. البته بگویم که ماشینم را هم دزد برد. با قرض یک پراید خریدم. همسرم گفت کسر شأنت نیست که در آژانس کارکنی؟ در کارخانه به شما میگفتند، مهندس و سی تا کارگر داشتید!! در همه مصاحبههایم این را گفتهام که همیشه از بچگی اعتقاد داشتم که قرار نیست این کار (آژانس) آبروی مرا ببرد، قرار است من به این کار آبرو بدهم. من بهطورجدی در آژانس کار میکردم. قیمت ماشینی که خریده بودم 7 میلیون تومان بود که فقط 200 هزار تومانش را خودم داده بودم و 6 میلیون و 800 هزار تومان آن بدهی بود. باید خیلی کار میکردم چند سال اول سخت کار کردم تا بدهیهایم سبکتر بشود. ولی همیشه یکچیز اذیتم میکرد که با سه کلاس سواد هم میشود رانندگی و مسافرکشی کرد و مسافر جابهجا کرد. تو باید یک فرقی داشته باشی. یاد استاد روانشناسیام افتادم که میگفت: اگر میخواهید کار بزرگی انجام دهید، از راهی متفاوت با دیگران حرکت کنید.
از بچگی یک ندای درونی به من میگفت تو یکوقتی باید یک کار بزرگی انجام بدهی. قبلاً فکر میکردم اختراعی که کردم یک کار بزرگ است و برای من یک افتخار بود. بعداً دیدم نه، کار بزرگی نبود. شاید لطف خدا بود ماشینم را دزد ببرد و من مجبور شوم در آژانس کار کنم. یکشب سر نماز ایده کتابفروشی به ذهنم آمد. با خودم گفتم شاید قبلاً کسی این کار را کرده باشد … مردم دیگر کتاب نمیخرند … شاید مردم مسخرهام کنند… شاید انتشارات به من کتاب ندهد … و شاید و شاید و … . افکار منفی را در ذهنم خودم میآوردم تا مقالهای در مجله خلاقیت خواندم راجع به کتاب اسرار ذهن ثروتمند نوشته تی هارو اکر. این کتاب 17 فرق ذهن فقیر و ثروتمند را بیان میکرد و میگفت مهم نیست چقدر پول داری، مهم این است که ذهنتان شما را در جهت فقر هدایت میکند یا در جهت ثروت. وقتی کتاب را میخواندم دیدم من هم مشخصات ذهن فقیر را دارم و از آن رنج میبرم.
یکی از مشخصات ذهن فقیر این است که خودش برای کاری که میخواهد انجام دهد “نه” بیاورد و خودش ترمز کند و تردید به دلش راه دهد. این مشکلی بود که من هم درگیر آن بودم. وسطهای کتاب بود که به خودم گفتم: “مرد حسابی مگر تو شروع کردی که ببینی مردم مسخرهات میکنند؟ نهایتش 100 هزار تومان کتاب ضرر میکنی. تو که کتابخوان هستی، اگر کتابها را نخریدند، میماند برای خودت و بچههایت”. یا علی گفتم و کار را شروع کردم. مذاکره با انتشارات که فکر میکردم 2 ساعت طول بکشد تا از آنها تخفیف قابلقبول بگیرم. شاید 2 دقیقه طول کشید! لیست کتابهایشان را گرفتم و 10 تا کتاب انتخاب کردم. حتی قبل از اینکه کتابفروشی در تاکسیام راه بیفتد دو تا از کتابها را پیشفروش کردم. شهریورماه بود. برای اینکه باد کتابها را به هم نزند در داخل کیسه پلاستیک و پشت شیشه عقب گذاشتم. یک لیست کوچک هم درست کردم و با دست این جمله را نوشتم: ما کتابفروشی را به حضور شما آوردیم بدون هزینه پیک. این کاغذ را روی جعبه دستمالکاغذی چسباندم. نمیدانم مسافر چندم بود که گفت آقا کتابهایتان کجاست؟ گفتم پشت سرتان داخل کیسه پلاستیک برداشت و گفت من یکی از آنها را میخواهم. بعد از سه یا چهار ماه دیدم 700 هزار تومان کتاب در ماشین دارم. اول 86 هزار تومان خرید کرده بودم که بعداً افزایش پیدا کرد. تصمیم گرفته بودم درآمد این 86 هزار تومان را فقط خرج کتابها کنم، برای تبلیغات، برای ویترین و چیزهای دیگر. کمکم فروش کتابها به ماهی به 200 هزار تومان و 300 هزار تومان در ماه رسید.
*بگلو: سود بود؟
عباسنژاد: نه، فروش بود. سود آن برای تقریباً 5 سال پیش معادل 60، 70 هزار تومان در ماه بود. بعداً کمکم ویترینی را که برای جلوی ماشین در ذهنم بود طراحی کردم. یک کش پهن سفیدرنگ دور کتابها میگرفتم که باد آنها را به هم نریزد. روی کش، موضوع کتابها را مینوشتم، شمارهبندی میکردم. بعد ویترین جلو را طراحی کردم که فروشم دو تا سه برابر شد، چون مسافر تا مینشست با کتاب درگیر میشد. یک روز یکی از کارمندان وزارت ارشاد در ماشین نشست. به او گفتم جلوی کار مرا نمیگیرید؟ گفت نه. برای چی؟ ما کلی جلسه میگذاریم تا تیراژ کتاب و میزان مطالعه یک تکان کوچک بخورد، شما بهترین راه را انتخاب کردید که رودررو به مردم کتاب میفروشید.
*بگلو: برخورد مردم چطور بود؟
عباسنژاد: برخوردهای مردم فوقالعاده بود. انرژی مثبت خیلی زیادی از مردم گرفتم. یکی از بهترین انرژیهای مثبتی که همان اوایل کار گرفتم این بود که در یک مسیری که کرایهاش در آن زمان 700 تومان بود یک جوان 25- 26 ساله بغلدستم نشسته بود. وقتی به مقصد رسیدیم ایشان چند تا کتاب ورق زد و ورق زد. به مقصد که رسیدیم کیفش را باز کرد و یک 10 هزارتومانی تا نخورده به من تعارف کرد. گفتم 700 تومان پول خرد نداری؟ گفت نه، میخواهم این خدمتتان باشد. گفتم چرا؟ گفت میخواهم این کار تأیید شود، میخواهم این کار ادامه پیدا کند. گفتم من از فروش کتابها سود میبرم. بالاخره خرجم درمیآید. یک کمکخرجی هست. گفتم یک کتاب بردارید. گفت خیلی کتاب نخوانده دارم. من وقتی در ماشین شما نشستم لذت بردم و دوست دارم این کار ادامه پیدا کند. گفتم اینطور مسئولیت من را زیاد میکنید. گفت خب چهبهتر شما احساس مسئولیت بیشتر کنید. با اصرار زیاد این پول را به من داد و احساس مسئولیت و تعهد مرا چند برابر کرد.
یک روز هم در راه فرودگاه میرفتم. مسافری را سوار کردم. این آقا خیره شد به کتابهای جلو. احساس کردم سؤالی دارد. گفتم عزیز من سؤالی دارید؟ گفت کتابها را میشود برداشت؟ گفتم برق وصل نکردم، بردار! دیدم کتاب روانشناسی نوجوانی را برداشت. گفتم با پسرت مشکلداری؟ گفت بله. گفتم کتاب خوبی است. گفت قیمت آن چند است؟ گفتم پشت جلد چاپشده. گفت یعنی هیچی روی آن نمیکشی؟ گفتم من از آنطرف سود میگیرم. گفت آقا خواهش میکنم یک مقدار بیشتر. گفتم من حتی حاضرم تخفیف هم به شما بدهم. گفت خدا خیرت بدهد. من فکر نمیکردم وسط بیابانهای خارج از شهر کتابی که دقیقاً میتواند به درد زندگی من بخورد به همان قیمت تهران به دستم برسد. گفتم این دعای شما برای من برکت است و جزء خاطرات خوب من خواهد بود. چندین بار این مورد تکرار شد. یکبار هم یک آدمی که قبلاً معتاد بود و ترک کرده بود و در یکی از مناطق جنوبی تهران ساندویچفروشی داشت به من گفت اگر اجازه بدهید من میخواهم یک کتابفروشی اینطوری در ساندویچفروشی راه بیندازم. شاید چهار نفر از این کتابها خواندند و خوششان آمد. شاید دو تا کتاب یک نفر خرید و در زندگیاش تأثیر گذاشت. گفتم من حاضرم بدون هیچ سودی اگر تخفیفی هم که از آنطرف میگیرم به تو بدهم. از این اتفاقها زیاد افتاد. بارها!! همین هفته پیش آقایی 50 هزار تومان تراول داد و گفت 15 هزار تومان کرایه بقیه هم برای کار کتابها استفاده کن. این عکسالعملها فوقالعاده بود، من هر وقت خواستم این کار را کنار بگذارم به آنها فکر میکردم و مانعم میشد.
*بگلو: چرا میخواستید این کار را کنار بگذارید؟
عباسنژاد: من برای خودم این کار را کردم. من هم بالاخره خرج دارم و خانواده دارم. نمیخواهم تا آخر عمرم مسافرکش آژانس باقی بمانم، هدفهای بزرگی برای خودم دارم. دوست دارم یا آژاکتاب را راه بیندازم یا تکلیف آن را روشن کنم و بگذارمش کنار.
رسولی: چرا اسم آن را گذاشتید آژا کتاب؟
عباسنژاد: فکر کنم یک سال بعد از اینکه این کار را راه انداخته بودم، به دنبال اسمی برای آن بودم. شاید 6 ماه یا یک سال به دنبال اسم بودم. آژا بوک به ذهنم آمد، دیدم خارجی است. بعد آژاک و آژاکتاب. در اینترنت جستجو کردم دیدم چنین اسمی اصلاً نیست.
*بگلو: برندینگ هم کردید؟
عباسنژاد: بله برای برندینگ هم جستجو کردم. بعدها در خیابان مثلاً روی زمین یا روی کنار جدول دیدم شماره تلفن آژانس کتاب زده بود.
*بگلو: آنها هم آژانس کتاب بودند؟
عباسنژاد: نه در واقع آنها پیک بودند. شخص زنگ میزد و سفارش کتاب میداد، آنها هم میبردند تحویل میدادند. نه به این معنا که در ماشین کتاب بفروشند اما اسم کارشان را هم آژانس کتاب گذاشته بودند. ولی من آمدم این اسم آژاکتاب را پررنگ کردم، چون حدس میزدم شاید کسی دیگری طبق قانون همزمانی ایدهها ممکن است این کار را کرده باشد و نباید حقی از او ذائل شود. در کارت ویزیت هم فقط نوشته بودم پیشرو در اتومبیلهای آژانس ولی نگفتم فقط در اتومبیل. بعد حدسم درست درآمد. یک آقا و خانم جوان به نام آقای یزدانیان و خانم ایشان این کار را قبل از من انجام میدادند به نام کتابرانه. یک روز هم آقای یزدانی را در خیابان دیدم و به او کارتم را دادم و او تماس گرفت. گفت من 10، 11 سال است در این کار تلاش میکنم اما هیچکس با من همکاری نمیکند، نمیدانم چرا؟ گفتم دوست داری رازش را به تو بگویم؟ گفتم شما در داخل ماشینت تغییر ایجاد کردی، داشبورد و کنسول را برداشتی و رودری را تغییر دادی. کمتر رانندهای حاضر میشود در ماشینش تغییر ایجاد کند و دوست ندارد ترکیب اصلی ماشین دست بخورد اما من طراحی را جوری انجام دادم که در عرض دو دقیقه همهچیز برمیگردد سر جای اولش. یک جوانی با من همکاری کرد و الان در شمال دامداری راه انداخته. چون کتابهای ما هم کتابهای موفقیت است همهاش انگیزشی است. خود کتابها متحولش کرد. یک دوست دیگر که مسیحی بود و در یکی از منطقههای مسیحینشین تهران فعالیت میکرد که میگفت چون مسافرهایم تکراری هستند فروشم کم است و خستهام میکند ولی من چون در سرتاسر تهران میچرخیدم، فروشم روزبهروز افزایش پیدا میکرد. بهطوریکه حدود یک سال ونیم پیش در مصاحبههای تلویزیونی گفتم حدود 600 هزار تومان در ماه میفروختم ولی من بهمنماه گذشته یعنی حدود 4 ماه گذشته من در عرض یک ماه توانستم 1 میلیون 600 هزار تومان کتاب در ماشین بفروشم.
*بگلو: تقریباً اگر 30 درصدش را هم حساب کنیم تقریباً میشود 500، 600 هزار تومان.
عباسنژاد: در اسفندماه مثال 1 میلیون و 300 هزار تومان فروختم. بعد بهطور متوسط بالای 1 میلیون هم شد. تکنیکهای فروشم را تغییر دادم، ویترینها را عوض کردم. تغییرهایی در ویترینهای عقب ایجاد کردم و بهقول شما برندینگ انجام دادم و کارت ویزیت هم چاپ کردم. از دوران دانشجویی تمرین سخنرانی میکردم یکبار جرئت به خرج دادم، رفتم و سخنرانی کردم. ترسم ریخت و حالا برای بچههایم در خانه تمرینهای سخنرانی میگذارم. بعضیها میگفتند حالا که خوب صحبت میکنید چرا در بیمه کار نمیکنید؟ من میگویم سرمایه میخواهد که من ندارم. گفتند در سیستم ما نمیخواهد و حالا من نماینده فروش بیمه عمر هم هستم.
*بگلو: یعنی کتاب باعث شد که شما یکچیزی مثل کتاب را با علائق و نیازهای دیگر مردم مثل بیمه پیوند بزنید، درسته؟
عباسنژاد: دقیقاً. اسرار ذهن ثروتمند همین را میگوید. ذهن ثروتمند ایده را نگه نمیدارد و حرکت را با آن شروع میکند، در طول مسیر ایده را پرورش میدهد و آن را به تکامل میرساند. معمولاً میگویند 90 درصد ایدهها در طول مسیر تغییر جهت میدهند. من هر وقت ایدهای به ذهنم میآید بلافاصله شروع میکنم و ایده پردازی میکنم. وقتی آژاکتاب را شروع کردم، یک منبع درآمد کوچکی بود و بعدازآن منبع کسب عزت و احترام مردم شد. بهاینترتیب من از لحاظ روحی هم ارضا میشدم چون مردم به من توجه نشان میدهند.
فرض کنید در خیابان یک ماشین را میبینید که روی آن نوشته آژاکتاب و یک تصویر از کتاب روی سقف ماشین است. تصویری که بلافاصله به ذهن شما میآید این است که راننده این ماشین حتماً آدم اهل کتاب و با فرهنگ و مؤدبی است و محیط خیلی خوبی دارد. وقتی من بتوانم این تصویر ذهنی را در ذهن مردم ایجاد کنم و 1000 تا 2000 تا 3000 تا 5000 تا کتاب بفروشم و ترسی هم از این نداشته باشم که کسی دیگر این ایده را کپی کند، این کار برکتش برای من زیاد است. اگر 1000 تا ماشین فقط روزی یک کتاب بفروشند و اگر روزهای کاری سال را 300 روز فرض کنیم، 300 هزارتا کتاب در سال فروخته میشود. در کشوری که تیراژ کتاب 2000 تا 3000 تا است، 300 هزار تا کتاب میتواند تغییری در تیراژها بدهد. من متوجه این نیاز شدم و فهمیدم که مردم حوصله و وقت رفتن به کتابفروشی را ندارند.
*بگلو: وقت کتابخانه رفتن چی؟
عباسنژاد: ندارند.
*بگلو: به نظرتان ما باید چهکار کنیم؟ یعنی کتابدارها باید چهکار کنند؟
عباسنژاد: قدیمها میگفتند پل را نبر بالا، رودخانه را بیاور پایین. ما باید وقتی مردم به سمت کتاب نمیروند، کتاب را به سمتشان ببریم. اگر مردم به کتابخانهها نمیآیند، باید کتاب را پیش مردم آورد. ما باید نیاز مردم را درک کنیم.
رسولی: که این در واقع برمیگردد به تجربهای که در بازاریابی کسب کردید؟
عباسنژاد: دقیقاً. قبلاً هم بازاریاب خوبی بودم. من تولیدکننده بودم، وقتی با یک جعبه دستمالکاغذی یک طراحی را ارائه کردم که روی فضای روی جعبه جای قاشق و چنگال، نمکدان، خلالدندان و جای گل و همه بود. این جعبه دستمالکاغذی یککمی از جعبه دستمالکاغذی بزرگتر بود ولی چون بازاریابی آن را بلد نبودم میخواستم از تولید به فروش برسم و شکست خوردم. بعدازآن یاد گرفتم باید از فروش به تولید برگشت. اول ببین بازارچه میخواهد، بعد آن را تولید کن. یکوقت است که بازار را ایجاد میکنیم و یکوقت است که بازار را شناسایی میکنیم، نیاز را کشف میکنیم و بهطرف آن میرویم. این کاری است که ما در رابطه با کتاب باید انجام بدهیم. این هم البته تکنیک دارد. برای اینکه بچهها از بچگی بیایند و به کتاب علاقهمند شوند یکچیز بسیار ساده است: بازتابشرطی (شرطیسازی) پاوولف. کافی است که در کنار کتابی که پدر و مادر به بچه میدهند، دو تا شکلات هم بدهند. ده بار که این کار تکرار شود شکلات میرود کنار و شیرینی کتابها در ذهن بچه میماند و بچه کتاب را خواهد خواند.
*بگلو: شما همه کتابهایی که در ماشینتان دارید را میخوانید؟
عباسنژاد: من 60 تا 70 درصدش را کامل خواندهام و اجرا کردم، یک تعدادی را فقط کلی دیدم و از روی تجربیاتم کتابها را انتخاب کردم، طیف کتابهایی که احساس میکنم الان به درد جامعه میخورد.
*بگلو: طیفش چه جوری است؟
عباسنژاد: تربیت کودک و نوجوان
*بگلو: یعنی انتخاب کتابهایتان از حوزههایی است که فکر میکنید جامعه استقبال بیشتری از آنها دارد؟
عباسنژاد: فکر میکنم اکثر خانوادهها مشکلات تربیتی فرزندانشان را دارند، اکثر خانوادهها نمیدانند جواب سؤال بچههایشان را چه بدهند و اکثر خانوادهها بلد نیستند با رسانههای جدید کار کنند.
رسولی: کتاب هم به مسافرها معرفی میکنید؟
عباسنژاد: بله، من زیرچشمی در آیینه به مسافر نگاه میکنم و حدس میزنم چه کتابی مناسب او است.
*بگلو: پس شما مشاوره کتاب هم دارید؟
عباسنژاد: دقیقاً من چون روانشناسی هم خواندم گاهی وقتها هم شده میزنم کنار و نیم ساعت با مردم حرف میزنم. یکی از تکنیکهای فروش در محیطهای کوچک این است: مسافر میخواهد در یکفاصله زمانی کوتاه که سوار ماشین شده است تصمیم بگیرد چه کتابی بخرد. من اگر گزینهها را برای او زیاد کنم گیج میشود و کتاب نمیخرد اما آمدم گزینهها را از 50 تا کتاب به 18 تا کتاب تغییر دادم. بهاینترتیب فروشم دو برابر شد. دیدم پس باید رنج را درست انتخاب کنم تا کتاب درست را به مردم بدهم. البته این به منطقه شهر همبستگی دارد اینکه منطقه جنوب شهر، وسط شهر یا شمال شهر باشد فرق میکند و لازم است یک تحقیق میدانی اتفاق بیفتد و این کار مستلزم یک سرمایهگذاری و صرف وقت است.
*بگلو: به فکر این نیفتادید که شکل آژانستان را به یک کتاب تبدیل کنید؟
عباسنژاد: نه این کار یک مستلزم مجوز مخصوص از راهنمایی و رانندگی است که دوندگی میخواهد. مگر اینکه یک ارگان خیلی قوی پشتیبان من باشد من نیامدم بروم دنبال مجوزها چون جیبم خالی بود و اینکه مطمئن نبودم این کار موفق میشود.
*بگلو: یعنی اول نگاه کردید ببینید چقدر امکانات دارید بعد رفتید به سمت اینکه چهکارهایی میتوانید انجام دهید؟
عباسنژاد: دقیقاً. اول حرکت را شروع کردم و خودم را تثبیت کردم. وقتی از دست معاون وزیر ارشاد و نهاد کتابخانههای عمومی کشور تقدیرنامه گرفتم. در واقع، این یک تأییدیه است. یا وقتی روزنامه همشهری، مجله راز، خلاقیت، چلچراغ و شبکههای تلویزیونی با من مصاحبه میکنند یعنی من دارم تثبیت میشوم. هر وقت که ناامید یا خسته شدم، دو روز بعد یا همان روز یکی برای مصاحبه با من تماس گرفته. من کتاب نالیدن ممنوع را در ماشینم میفروختم. کتاب خوبی بود و فروشش متوسط به بالا بود. قوانین این کتاب را در ماشین اجرا کردم و تابلو نالیدن ممنوع را به جلو و پشت صندلیها اضافه کردم.
*بگلو: چطور رسالتتان را فراموش نمیکنید؟ منظورم رسالت فطری خودتان یعنی آن چیزی است که میخواهید تعالی پیدا کند.
عباسنژاد: بدون تعارف بگویم، من میخواهم پول در بیاورم، چون نیاز دارم. من به حلال بودن پولی که در میآورم اعتقاد دارم. این پول کم بوده ولی حلال بوده. رسالتم را به این خاطر فراموش نکردم که به حلال حرام و بعد به برکت اعتقاد دارم. این برکت یکجایی خودش را در زندگی من نشان میدهد.
*بگلو: گفتید که شما به شغل آبرو دادید نه شغل به شما آبرو بدهد!
عباسنژاد: اوایل به بچههایم میگفتم اگر دوست نداشتید در مدرسه بگویید که پدرم در آژانس کار میکند بگویید تدریس خصوصی میکند. چون معلمی کلاس دارد درحالیکه ممکن است درآمدش خیلی پایینتر از آژانس باشد ولی راننده آژانس کلاس ندارد. ولی اگر این کار تبدیل به کاری شود که بر فرهنگ تأثیر مثبت بگذارد آن موقع بچه با افتخار میگوید که پدرم راننده آژاکتاب است. من هدفم این است و حالا خیلی مانده به آن برسم.
*بگلو: اگر صحبت دیگری برای خوانندههای ما دارید بفرمایید.
عباسنژاد: کتابدار هر چقدر منتظر شود که مردم بیایند سراغ کتابها به این راحتی خبری نخواهد شد مگر اینکه منِ عباسنژاد و هزاران نفر مثل من در خیابان آنها را با کتابخوانیهای آشنا کنند. نمیتوانیم اول حافظ را بدهیم دست مردم تا بخوانند و از همان اول توقع داشته باشیم که یک کتاب عرفانی سطح بالا را بخوانند. وقتی قدمهای اول را برداشتند و چند تا کتاب ساده را خواندند و کتابخوانی را یاد گرفتند و لذت بردند، کمکم به سمت کتابخانه میآیند. اینها کار فرهنگی است که طبیعی است زمانبر باشد.
[1]Neuro- Linguistic Programming
باتشکر از دکتر رضا رجبعلی بگلو عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فناوری اطلاعات ایران برای انجام مصاحبه و با تشکر از آقای بهروز رسولی، دانشجوی دکترای علم اطلاعات و دانش شناسی در پژوهشگاه علوم و فناوری اطلاعات ایران برای همکاری در این مصاحبه