کتـابدارتِـراپی
«در میان اعضاء کتابخانه افرادی پیدا میشوند که روبهرو شدن با آنها برای کتابدار یک فرصت خاص است. باید قدر این فرصتها که خیلی راهگشا و کار راهانداز است را دانست». این جملات را بارها از همکار باسابقهمان شنیده بودم و منِ کمسابقه مترصد فرصتی بودم که یکی از این فرصتها را در ازای کتابدار بودن به دست بیاورم. تا آن روز که هنگام ورود اطلاعات اعضاء، چشمم به عبارت مقابل «شغل» عضو جدید خورد که نوشته شده بود «مشاور»؛ کبکم خروس خواند که سرانجام بلیت ما هم برنده شده است. چند روز بعد، آقای «مشاورِ» جوانِ نحیف و لاغراندامی که تقریباً سیساله به نظر میرسید، برای دریافت کارت عضویتش به کتابخانه آمد. سلام و علیک گرمی کردم و ابراز خوشنودی و خوشبختی از اینکه فرد فرهیخته و صاحب کمالاتی کتابخانهمان را منوّر کرده است. آقای مشاور هم با ذوقزدگی در عین شکستهنفسی، تعریف و تعارفات مرا پاسخ داد. سپس پرسیدم کجا کار میکنند که گفت در کلینک نیروی انتظامی نزدیک کتابخانه. گفتم: «چه خوب، پس شاید مزاحمتان شدیم؛ اگرچه از مشاورۀ تحصیلی و پیش از ازدواج ما گذشته است».
گفت: «مشاوره در زندگی تاریخ انقضاء ندارد». این جمله را که گفت یاد رشتۀ خودمان افتادم و در دل گفتم حتماً اینها هم مثل ما مثلاً پنج اصل رانگاناتان دارند و احتمالاً اولین و دومین اصلشان هم این است که «وقت مشورت گیرنده را هدر ندهید!» و «مشاوره تاریخ انقضاء ندارد!» در همین فکرها بودم که آقای مشاور پرسید: « تاریخ سینما را دارید؟» بیشتر انتظار داشتم که کتابی در زمینۀ روانشناسی بخواهد تا هنر و سینما. با اینحال جستجو کردم و کتاب را یافتم و تحویلش دادم. بسیار خوشحال شد و وقتی دانست تا 4 کتاب میتواند امانت بگیرد گفت که نمایش در ایران را هم میخواهد. کنجاوی بیش از پیش تحریک شدهام را همچنان سرکوب نگاه داشتم و چند کتاب دیگر را برایش جستجو کرده و آنها که موجود بود را تحویل دادم. همچنانکه سعی میکردم خود را در برابر یک مشاور روانشناس آدم سالمی! نشان بدهم و تمام کتابها را با آرامش و طمأنینۀ تمام بیاورم، توی ذهنم دنبال رابطۀ معنادار سینما و مشاوره میگشتم. کمی بعد، مشاور جوان با لحنی دلنشین گفت: «واقعاً چه شغل خوبی دارید. شغل بی دردسر و کم استرس و محیط کار سرشار از دانایی و آرامش» بنا به همان دلیلی که عرض شد! با همان طمأنینه و آرامش، سری به نشانۀ تأیید و خرسندی تکان دادم و گفتم: «بله. هم رشته و هم حرفۀ بسیار دلپذیری داریم. ایکاش قدر بدانیم و با صفات ناشایست، لذتِ لذت بردن از لحظه را از خودمان نگیریم». آقای مشاور که گویا از جملۀ حکیمانهام خوشش آمده بود گفت: «چه دیدگاه جالبی. بله. کاملاً همینطور است. اما قطعاً هیچ کاری رضایت صددرصدی برای کارمندان نخواهد داشت». من هم از جملۀ حکیمانۀ مشاور جوان خوشم آمد و گفتم: «بله. کاملاً درست میفرمایید. اما به نظر من این نارضایتمندی هم دلایل خاص خودش را دارد». با نگاه دکترمأبانۀ دقیق گفت: «منظورتان چیست؟» با ترس آغشته به عقبنشینی گفتم: «منظوری نداشتم». گفت: «اتفاقاً جالب است». گفتم: «از نظر شما که مشاور هستید شاید جالب باشد و شاید برای رفع آن که ریشه در شخصیتمان دارند باید مزاحم شما بشویم». دلسوزانه گفت: «چطور؟» گفتم: «آدم گاهی اوقات فکر میکند بخشهایی از شخصیتش آنطور که باید ساخته و پرداخته نشده و نیاز دارد که با کمک یک روانشناس آنها را ترمیم کند». گفت: «بله، کاملا درست است. مثل همین موردی که شما گفتید؟» همچنان که احساس میکردم در مطب یک روانپزشک روانکاو هستم گفتم: «بله… خب…. راستش فکر میکنم این بزرگترین مشکل من باشد». گفت: «چه مشکلی؟ شاید بتوانم کمکتان کنم». گفتم: «کمالطلبی و ایدهآلیستگرایی؛ راستش یکی از بزرگترین چیزهایی که مرا آزار میدهد و همیشه دوست داشتهام آن را برطرف کنم این است که در هر موقعیت و موفقیتی فکر میکنم که این، آنچیزی که من میخواهم نبوده و کار مهمی نکردهام و باید بهترش را انجام بدهم». گفت: «خب، این هیچ بد نیست، کلید پیشرفت است». گفتم: «شاید! اما به شرطی که آدم از داشتههای موجودش هم خرسند باشد». گفت: «درست میفرمایید. ایدهآلطلبی حس لذت بردن از لحظه را از انسان میگیرد و این البته مشکل اغلب جوانان مخصوصاً قشر تحصیلکرده و دانشگاهرفته است». از اینکه یک مشکل سطح بالا! و مبتلابه قشر تحصیلکرده را به خود نسبت داده بودم خندهام گرفت. در همین هنگام آقای مشاور یکباره گفت: «اما نگرانی شما بیهوده است. شما که همه چیز دارید. ما چه بگوییم که هیچ نداریم!». از شنیدن ناگهانی چنین جملهای از چنین آدمی خیلی متعجب شدم و با ناباوری گفتم: «اینطورها هم نیست آقای دکتر». گفت: «من دکتر نیستم. من فقط یک مشاورم». میدانستم که دکتر نیست اما نمیدانم چرا آن زمان فکر کردم با گفتن این واژه، مثل بازیگر نقش مشاور در سریالهای طنز تلویزیونی خوشحالش میکنم! که گویا اساساً نهتنها خوشحال نشد، بلکه بیشتر در هم رفت و گفت: «من اصلاً نمیخواهم دکتر بشوم. میخواهم دوباره کنکور بدهم و رشتۀ دیگری بخوانم!» دیگر نمیشد کنجکاوی را سرکوب کرد و این بار با تعجب بسیار گفتم: «شوخی میکنید؟» گفت: «ابداً. من کارشناس ارشد مشاورهام اما دارم خودم را برای کنکور هنر آماده میکنم و میخواهم بازیگری بخوانم!» باورم نمیشد که یک کارشناس ارشد مشاوره با این سن و سابقه و موقعیت کاری از دلزدگی از رشتهای که شاید بسیاری از همرشتهایهای من آرزویش را دارند حرف میزند و میخواهد برود پی رشتهای دیگر.
گفتم: «فکر نمیکنید برای شروع دوباره کمی دیر باشد؟» گفت: «نمیدانم. به هر حال، من که چیزی برای از دست دادن ندارم». گفتم: «اختیار دارید. این چه حرفی است؟! خیلیها آرزو دارند جای شما باشند». گفت: «فکر نمیکنم کسی بخواهد جای پسری که شغل ساعتی در یک مرکز مشاوره دارد و سرمایه و درآمد قابل توجهی هم ندارد و با مادر پیرش زندگی میکند باشد. کاش از اول پی بازیگری رفته بودم، حداقل آن را دوست داشتم، حداقل با شوق ادامۀ تحصیل میدادم و به آینده امید داشتم…». احساس کردم الان است که بغضش بترکد! مشاورِ جوانِ دلشکسته را به نشستن و نوشیدن لیوانی آب دعوت کردم. کمی که آرام گرفت گفتم: «پس این کتابها را برای نیل به علاقۀ دیرینهتان میخواستید؟» گفت: «بله، میخواهم امسال در کنکور شرکت کنم و بروم پی عشقم! هرچند میدانم که قبول نمیشوم». گفتم: «چرا قبول نشوید؟! مطمئنم اگر بخواهید و تلاش کنید حتماً قبول میشوید». و برای اینکه کمی هم از شعارزدگی دوری کرده باشم گفتم: «منابع آزمون را دارید؟» گفت: «بله، دفعۀ پیش که آمدم همکارتان از یک سایت اینترنتی برایم گرفت و چاپ کرد ولی با این سن و سال و گرفتاری که قبول نمیشوم؛ میدانم!» گفتم: «این فکرها را نکنید، شما که خودتان مشاورید باید بدانید که تلقین منفی فقط روحیهتان را تضعیف میکند». گفت: «من واقعبینم! من با این سن و سالم… دیگر خیلی دیر است». گفتم: «افراد زیادی را دیدهام، حتی از میان همین مراجعهکنندگان کتابخانه، که با سن و سالی بیشتر از شما تصمیم گرفتهاند و شروع کردهاند و موفق شدهاند». گفت: «جداً؟» گفتم: «بله. میتوانم شما را به آنها معرفی کنم». گفت: «یعنی در این چند ماه باقیمانده میتوانم؟» گفتم: «اگر خوب برنامهریزی کنید چرا که نه؟ اگر هم امسال نشد، سال آینده. شما هنوز جوانید». گفت: «کاش از جوانی، بهتر استفاده میکردم». گفتم: «درست است که پی بازیگری که خیلی دوستش داشتهاید نرفتهاید اما وقت خود را بیهوده تلف نکردهاید. درس خواندهاید، دانشگاه رفتهاید، کارشناسی ارشد گرفتهاید، سربازی رفتهاید و حالا هم مشغول به کار هستید. اینها چیزهای کمی نیست، خیلیها آرزوی همینها را دارند. شما بیش از این چه میخواهید؟» گفت: «راست میگویید. حداقل مخارج خودم و مادرم را تأمین کردهام» و بعد کمی مکث کرد و گفت: «و هرکس مشکلات خودش را دارد». در دلم گفتم: و هر انسانی مشکلاتش، و هر مشکلی مشاورش! حتماً این هم اصلی دیگر از اصول رانگاناتانی آنهاست! توهمات کتابدارانه را کنار گذاشتم و گفتم: «آفرین. دقیقاً!». نفس عمیقی کشید و با آرامش بهدست آمده گفت: «من همیشه به مراجعهکنندگانم هم این را میگویم». گفتم: «شاید بخشی از روحیۀ آسیب دیدۀ شما هم به خاطر جامعۀ مخاطبتان باشد؛ اینکه هر روز و هر روز، گوش شنوای مشکلات روحی و روانی بیماران هستید کار بسیار سختی است و شاید همین روی ذهن شما هم تأثیر گذاشته است». کمی در هم رفت و با لحن اندوهآلود گفت: «نه. نه، یک مشاور هیچ وقت مشکلات بیماران را به درون خود نمیبرد». در دلم گفتم: این هم چهارمین قانون رانگاناتان آنهاست! به مشاور جوان گفتم: «بله. بله، اشتباه کردم. و حتماً شما از عهدۀ آن به خوبی بر میآیید.». پس شاید ناشی از آن مشکل سطح بالای جوانان تحصیلکرده و دانشگاه رفته است: «کمالطلبی و ایدهآلیستی!» انگار او هم از اینکه فکر کرد به مشکلِ اقشارِ فرهیختۀ باکمالات مبتلاست حالش بهتر شد و گفت: «راست میگویید! فکر میکنم شاید همین مسأله باعث شده قدر چیزهایی که دارم را ندانم و لذتِ لذتبردن از لحظه را از دست بدهم!» و با گفتن این جمله لبخند روی لبانش جان گرفت. قدری آب از پارچ در لیوان روی میز ریخت و به لیوان خیره شد. همانطور که به لیوان در دستش نگاه میکردم با خودم گفتم تو گویی جناب مشاور دلسوختهتر از ما بوده و باعث شد که عطای مشاوره و فرصت اوکازیون را به لقایش ببخشیم و خودمان برویم در قبای مشاور امین که کتابداران را داعیهدارش میدانیم!
در همین فکرها بودم که آقای «مشاور» گفت: «حالم خیلی بهتر شد. تا دیر نشده بروم و کتابهایی که امانت گرفتهام را بخوانم». گفتم: «بسیار خوب. خدا را شکر که بهترید». گفت: «ما مشاورها هم باید گاهی برویم مشاوره». خندیدم و گفتم: «بله. پس اصل پنجم را هم به اصول رانگاناتانیتان اضافه کنید». گفت: «اصول چیچی؟» نگاهی به ساعت و انبوهِ کتابهای چیده نشدۀ کنار دستم انداختم و گفتم: حق ویزیت ما فراموش نشود!