سلیم

سلیم

اواخر تعطیلات نوروزی بود. کتابخانه خلوت، خیابانها خلوت و مراجعه به کتابخانه در حداقل ممکن. به دلیل سفر مسئول کتابخانه مجبور بودم دو شیفت در کتابخانه بمانم. زیاد سخت نبود چون کار معوقه نداشتیم و مراجعه‌کننده‌ای هم جز، مسافران و رهگذرانِ گاه و بیگاه و متقاضی استفاده از سرویس بهداشتی، پریز برق برای شارژ موبایل و پرسیدن آدرس، نمی‌آمد.

هرچند داخل کتابخانه خیلی ساکت و خلوت به نظر می‌رسید اما در بیرون کتابخانه، پارکی که کتابخانه میان آن قرار داشت اوضاع فرق می‌کرد. صبح‌ها «گروه ورزشیِ دلاوران» با لباسهای متحدالشکل، متشکل از پیرمردهای بالای شصت سال می آمدند و حرکات نرمشی و کششی انجام می‌دادند و بعد هم ساعتی می‌نشستند و دور هم آوازهای عهد شباب سر می‌دادند. چندتایشان را که از مشتریان ثابت کتابخانه بودند می‌شناختم. حوالی ظهر، سر و کله نوجوانها پیدا می‌شد. بیشتر اوقات والیبال و بدمینتون بازی می‌کردند و هیاهویشان کتابخانه را برمیداشت. شامگاه نیز پسر و دخترهایی که پاتوقشان گوشۀ دنج پارک، دور از خیابان اصلی بود می‌آمدند و از هوای آزاد لذت می‌بردند. موقعیت مکانی کتابخانه طوری بود که بر اطراف اشراف داشت و از پشت هر یک از پنجره‌هایش می‌توانستی بخشی از پارک را رصد کنی. همین ویژگی سوق‌الجیشی، باعث شده بود شیطنت هیچکس، از دید مسئول کتابخانه مخفی نماند و هریک از اعضاء، پروندۀ قطوری از آنچه در پارک مرتکب شده‌اند نزد وی داشته باشند تا سر وقتش، به نحو مقتضی با آنها تسویه حساب شود. او این کار را لازمۀ مدیریت کتابخانه می‌دانست و در جواب اعتراضهای گاه و بیگاه من می‌گفت: «اعضای کتابخانه ناموس ما هستند».

همینطور داشتم از پنجرۀ پشتیِ بخشِ مخزن، محوطۀ پارک را می‌دیدم و به این حرفها فکر می‌کردم و کیفورِ نمای زیبای آن‌سوی پنجره با تابشِ دلفریبِ تشعشعاتِ کم‌رمقِ خورشید در عصرِ بهاریِ باران‌خورده شده بودم که دو پسربچۀ ده-دوازده ساله، توجهم را جلب کردند. یکی‌شان کچل و با قدی کوتاه‌تر و دیگری که به نظر بزرگتر می‌رسید موفرفری و یک سر و گردن بلندتر بود. همچنان که از داخل یک قیف کاغذی دست‌ساز تخمه می‌خوردند ریزریز می‌خندیدند. پسر بزرگتر گاهی با قلدری نمی‌گذاشت که آن دیگری تخمه بر دارد و قیف‌کاغذی را از جلوی دستش دور می‌کرد؛ پسر کوچکتر هم با خنده‌ای آمیخته به التماس، خودش را روی بدن پسر بزرگتر می‌کشید تا دستش به قیف تخمه که هر بار به سمتی دوردست‌تر می‌رفت برسد. رویه همینطور ادامه داشت تا اینکه در یکی از این کش‌وقوس‌ها قیف تخمه از دست پسر بزرگتر سُر خورد و به دنبال تصاحب آن، نقش بر زمین شد. پسر کوچکتر اما دست‌بردار نبود. خود را روی پسر بزرگتر انداخت و همینطور که سعی می‌کرد موهای پسرک را به چنگ بیاورد و به عنوان حربۀ جنگ بکشد، خود را همچون گربۀ وحشی روی بدن او می‌کشید. یکهو دیدم که پسر بزرگتر، تخمه و نزاع تصاحب آن را رها کرده و دستش را دور کمر پسر کوچکتر حلقه کرده و او را به بدنش می فِشـرَد. پسرک که این حرکت را به حساب ادامۀ جدال تخمه‌ای گذاشته بود، مدام ورجه‌وورجه می‌کرد و می‌خندید. پسر بزرگتر اما بی‌صدا و بی‌تحرک در هوای دیگری بود. کمی بعد که پسرک چشمش به چشم پسرک بزرگتر افتاد و حس کرده بود که این بازی مثل قبل نیست و حال دیگری دارد، خنده و لبخندش محو شد. پسر بزرگتر اما همچنان به کار خود ادامه می‌داد و در حرکتی شتابزده، روی پسرک چرخید….. من که حس می‌کردم اتفاقی غیرطبیعی در حال رخ دادن است ناخودآگاه رویم را برگرداندم…. صدای پسرک را می‌شنیدم که به زحمت در صدد رهایی از چنگال پسر بزرگتر بود و پس از قدری مقاومت و تلاش، پا به فرار گذاشت. پسر بزرگتر هم به دنبال او برخاست و فریاد میزد: «هویییی، سلیم… »

همچنان که می‌دویدند از زاویۀ دید من و مقابل پنجره دور شدند. قلبم به شدت می‌کوبید و نگران بودم که چه اتفاقی می‌افتد… بی‌اختیار و باسرعتِ هرچه تمام‌تر به سمت بیرونِ کتابخانه رفتم. سلیم که مرا دیده بود، دوید و داخل کتابخانه شد. به دنبال او پسر بزرگتر هم آمد. همین که وارد شدند، گویی به دنیای دیگری رفته باشند، هاج و واج دور و برشان را نگاه می‌کردند. من هم هاج و واج‌تر از آن‌دو در کلافِ در هم پیچیدۀ ذهنم غرق این اندیشه بودم که چه کنم؟ با اینکه می‌دانستم خطری مرا تهدید نمی‌کند اما ترسی بی‌اختیار و مرموز تمامم را در بر گرفته بود. یک آن خواستم بیرونشان کنم که در کلاف در هم پیچیدۀ مغزم شتک زده شد که اگر بروند و ….

حرف‌های مسئول کتابخانه را هرگز اینقدر جدی و ملموس نمی‌دیدم. تو گویی، سلیم جزوی از من بود و فکر به اتفاقی که ممکن است با رانده شدن از کتابخانه به سرش بیاید روحم را خرد می‌کرد. با فریادی برخاسته از این فکر و خیال، آمیخته به ترس و ناتوانی گفتم: «چه خبرتونهههههه؟؟؟؟؟». دو پسر، میخکوب ایستاده بودند. نگاهی معنادار میانِ اضلاعِ مثلثِ من-سلیم-پسرموفرفری رد و بدل شد. سلیم که هنوز قفسۀ سینه‌اش با نفس‌های بلند و کش‌دار بالا و پایین می‌رفت گفت: «اجازه خانوم… این….» و با دست به پسرموفرفری اشاره کرد. در امتداد اشارۀ او نگاه کردم و رو به آن پسر گفتم: «چیکارش داری؟». هول و شتابزده گفت: «بازی می‌کردیم خانوم».

مانده بودم که چه باید بگویم. در جواب «بازی کردن» چه باید می‌گفتم؟ چطور باید اثبات می‌کردم که چه ترسی بر من و سلیم مستولی شده؟ بُهتم وقتی بیشتر شد که پسر در ادامه رو به سلیم کرد و گفت: «بازی می‌کردیم، مگه نه؟» و سلیم همانطور که با نی‌نیِ لرزانِ چشمانش به من زل زده بود، سرش را به نشانۀ تأیید تکان داد. کلاف ذهنی، پر گره‌تر شد. بی‌هوا گفتم: «خب… خب اینجا جای بازی نیست». بعد فکر کردم نکند فراری‌شان بدهم و بلافاصله گفتم: «بیایید… بیایید بریم اینجا کتابا رو نشونتون بدم». و با حرکت دست، مثل اینکه مرغ و خروسها را جاجا می‌کنند به سمت بخش کودک هدایتشان کردم. همین که وارد شدند یک‌صدا گفتند: «ااااااه» و بعد سلیم گفت: «چه همه کتاب!». جرقه‌ای به ذهنم زد و گفتم: «آآآآآرههههه….. ببینید چقدر کتاب داریییییم… ببینم، کدومتون سواد دارید بخونیدشون؟» سلیم گفت: «من کلاس دومم خانوم. این مرتضی پنجمه». گفتم: «مرتضی می‌تونی این کتابا رو برای سلیم بخونی؟» سلیم با تعجب از اینکه اسمش را می‌دانم سرش را به سمتم برگرداند. مرتضی با بی‌خیالی گفت: «من حوصله ندارم». گفتم: «اوووووووه اینو ببین» و کتاب سه‌بعدی دایناسورها را نشانش دادم. توجهش جلب شد و نزدیک‌تر آمد و کتاب را ورق زد. در صفحۀ بعد، دایناسورهای بیشتری به‌صورت برجسته از روی کاغذ بلند شده بودند. هردو مات و مبهوت نگاه می‌کردند. مرتضی زیرلب گفت: «فیلماشو دیدم» و یک صفحۀ دیگر ورق زد. سلیم دورتر ایستاده بود و همین که آمد دستش را دراز کند انگار که چیزی یادش آمده باشد، دستش را پس کشید. من هم گفتم: «تو، مرتضی. همینجا بشین و کتابو بلندبلند بخون و سلیم هم این طرف بشینه و….» در حالیکه عروسک‌پلاستیکی‌ دایناسورها را از داخلِ سبدِ گمشده‌ها جدا می‌کردم ادامه دادم: «سلیم هم با این عروسک‌ها فیلمشو اجرا می‌کنه». همینطور که ذوق‌زدگی سلیم را می‌دیدم، در ذهن مرور می‌کردم که این عروسکهای جامانده از نمی‌دانم چند وقت پیشِ متعلق به نمی‌دانم کدام عضو کتابخانه چقدر نجات بخش بوده‌اند.

ساعتی گذشت و هردویشان مشغول کتابها و مجلاتِ بخش کودک بودند. کلی هم با وسایل رنگ‌آمیزی و خمیربازی سرگرم شده بود و دوباره از نو با هم سروکله می‌زدند. با خمیربازی کلی وسیلۀ جورواجور ساخته بودند و بازی می‌کردند و می‌گفتند و می‌خندیدند.

دیروقت بود و باید کتابخانه را تعطیل می‌کردم. نیم‌ساعتی هم از وقتِ معمول گذشته بود. وقتی می‌دیدم چطور مشغول وسایل و فضای رنگارنگ کتابها شده‌اند دلم نمی‌آمد بروند. و… و از سوی دیگر هنوز هم آن ترس و کلاف پیچ در پیچِ پُرگره در ذهنم تاب می‌خورد و نگرانم می‌کرد که…. اگر کتابخانه نبود…؟ اگر حواسم بهشان نبود…؟ اگر بخش کودک نداشتیم…؟ اگر از اول اینجا بودند….؟ اگر مسئول کتابخانه اینجا بود….؟ اگر…. و بزرگترین سوالی که هنوز بی‌پاسخ مانده: مسئولیت منِ کتابدار در برابر سلیم‌ها و مرتضی‌ها چیست؟ آیا مسئولیتم محدود به چهاردیواری کتابخانه است؟

فاطمه پازوکی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *