دو خاطره: در جستجوی رسالت گمشده یک کتابدار
خاطره اول:
از آن دست مراجعهکنندگانی بود كه در هر هفته حداقل يك بار او را میدیدیم میدانستم دانشجوي رشته حقوق است و تقریباً هميشه همراه کتابهای حقوق كتابي در مورد گلهای آپارتماني،فرنگی، گل رز و …كتابي را به امانت میگرفت و بارها او را در كتابخانه مشغول خواندن چنين کتابهایی میدیدم. آدم كنجكاوي نيستم اما شناختن نيازها، تمايلات و انگیزههای مراجعهکنندگانم را جزئي از كارم میدانم دوست دارم بدانم خانم خانهداری كه مدتهاست کتابهایی در مورد بيماري خاصي مثل اماس را مطالعه میکند از چه دردي رنج میبرد و دوست دارم بدانم خانم جواني كه هر ماه با فهرست جديدي از کتابهای مربوط به روانشناسي به كتابخانه میآید از كجا و براي چه منظوري اين فهرست را تهيه كرده است. دانستن اين كه يك خانم خانهدار با بیماری اماس دست و پنجه نرم میکند و خانم جوان فهرست کتابهایش را از روانپزشکی میگیرد كه در حال درمان بيماري افسردگي همسرش است شايد براي يك كتابدار دانستنیهای خوشحالکننده يا اميد بخشي نباشند. اما من در لابلاي اين دانستنیها به دنبال يافتن رسالت گمشده خويشم. من در لابلاي اين دانستهها سنگيني مسئوليتي را حس میکنم كه گاهي شانههایم را ناتوان میسازد و اين بار شايد صحبت با اين دانشجوي باانگیزه و سرشار از شور و شعف پنجرهای تازه را برايم بگشايد و من بتوانم از بازترين پنجره مردم اين شهر را به تماشا بنشينم.
و چقدر پر از مهرباني بود اين دانشجو وقتي میگفت در حياط 50 متري خانهاش باغچهای 15 متري براي گلها و توتفرنگیها طراحي كرده است. و حالا در لابلاي کتابهایی كه كمتر كسي به امانت میگرفت در جستجوي يافتن اطلاعاتي براي پرورش گوجههای مينياتوري بود. وقتي مرا به ديدن عکسهایی از باغچهاش كه با تلفن همراهش گرفته بود دعوت كرد حس كردم دستهایش هنوز بوي برگهای توتفرنگی میدهد. كتاب گوجهفرنگی را كه ورق زدم حس كردم دستهایم خيس شده است و سبز؛ سبز از طراوت برگهای گوجهفرنگی و خيس از شبنم صبحگاهي نشسته بر برگهای گوجهفرنگی. و من میتوانم با دستهایم یاقوتهای سرخ نشسته بر بوتهها را بچينم. به سالهای نوجوانیام پناه بردم سالهای كشاورزي و زراعت سالهای سختکوشی و تلاش و سبدهاي پر از ميوه دور از هياهوي زندگي امروزي، از اين همه زرق و برق بیسبب كه گاهي آدم را افسرده میکند و بيماري اماس را هديه میدهد و حس كردم چه خوب است اگر گاهي براي خودمان زندگي كنيم. براي خودمان كتاب بخوانيم و نه براي استاد و كلاس و دانشگاه و…و فراموش كنيم دانشجوي رشته حقوق و یا هر رشته ديگري هستيم. و باغچهای بسازيم براي رفع خستگیهایمان براي لذت بردن از طبيعتي كه خداوند به ما هديه داده است و استفاده كنيم از اين همه اطلاعات كه گاهي آنقدر زيادند كه انفجارشان را حس میکنیم.
خاطره دوم:
آخر وقت بود و من مثل هميشه باعجله مشغول مرتب كردن قفسهها بودم. اما دخترك همچنان در لابلاي قفسهها پرسه میزد و با شوق و ذوق کتابها را ورانداز میکرد. حدسم اين بود كه كلاس دوم يا سوم دبستان باشد. تقریباً هم سن و سال دختر خودم و شايد به همان اندازه كنجكاو و علاقمند به مطالعه و شناختن دنيايي كه در نگاه او خيلي جذابتر و دوستداشتنیتر از آن بود كه من میشناختمش. به سراغ کتابهای كارشناسي ارشد رفته بود. کتابهایی كه اصلاً باسن و سال او سنخيتي نداشت. به اطراف نگاه كردم كسي در كتابخانه نبود. آن طرفتر مادر دخترك به دنبال کتابهای مورد نيازش بود. با صداي بلند گفتم:« دخترم کتابها را به هم نريز، ما كتاب مناسب سن تو نداريم»دخترك اما دستبردار نبود.
اين بار کتابهای هنري را ورانداز میکرد و با اشتياقي كودكانه عکسهای كتاب را تماشا میکرد و آن سوتر مادرش انگار اشتیاق كودكانه او را نمیدید و يا میدید و جدي نمیگرفت. شايد در نگاه مادر اين اشتياق هم از نوع اشتياق كودك به مواد خوردني كه گاهي هم مضر بود و كودك در دست يافتن به آن اصرار داشت بود و مادر اصلاً دليلي براي توجه به آن در خود نمیدید. اما من، من كه يك كتابدارم و ذوق مطالعه و خواندن را بارها و بارها در نگاه دوستداشتنی و معصوم كودكاني كه گاهگاه با مادرشان به كتابخانه مراجعه میکنند و من از روي عمد، اجازه مي دهم كودكان به همراه مادرانشان در قفسهها پرسه بزنند و گاهي کتابها را به هم بريزند و آخر وقت به اصطلاح كلي كار برايم درست كنند. دیدهام؛ میدانستم كه اتفاقاً اين اشتياقي است كه باید دیده شود و بايد به آن توجه كرد و بايد آن را تقويت كرد. مگر نه اينكه، كودكان آينده بايد ساعتها مطالعه كنند،كتاب بخوانند در اينترنت جستجو كنند؛ مقالات را مرور كنند پژوهش كنند و پيشرفت علمي كشورمان را فارغ از تمام تحریمها و تهديدها رقم بزنند.
مگر میشود كودكي را كه امروز به كتابخانه پاي نهاده است؛ با بیرحمی از خود برانيم و فردا با هزار طرح و تبليغ از او بخواهيم جوانیش را در راه علم صرف كند و من متأسف شدم از اين كه در کتابخانهام جايي براي او و يا حتي كتابي براي او نداشتم و متأسف شدم وقتي ديدم مادر تحصیلکرده او هم نياز كودكش را در نمییابد. با اين همه به دنبال كتابي گشتم كه شايد بتواند عطش اشتياق دخترك به خواندن را پاسخ گويد. در لابلاي کتابها، كتابي بود با نام افسانههای ايراني كه من گاهي به مادراني كه براي كودكشان به دنبال کتاب بودند معرفي میکردم و آنها از خواندن كتاب براي كودكشان اظهار رضايت كرده بودند. به طرف دخترك رفتم و كتاب را به او دادم و گفتم اين كتاب را بگو مادرت برايت امانت بگيرد و برق شادي وصفناپذیری را در نگاه او به وضوح ديدم.
اما مادر گفت: «لازم نيست من خودم ميخوام سه كتاب بگيرم و نمي تونم اين كتاب را بردارم». سقف امانت مادر پر شده بود اما سقف نياز كودك حالا حالاها پر نمیشد و من سقف را بر داشتم تا در هواي بي سقفي نفسي بكشم و كاري بكنم كه سقف وجدانم آسيب نبيند و دعا كردم اي كاش میشد؛ تدبيري براي حضور كودكان در كتابخانه انديشيده شود و من جايي براي كودكاني مثل او آنچنان كه دوست داشتند با کتابهایی پر از عكس كودكانه، قفسههایی کوتاهتر و مناسب سن و سال او و ميزهايي كه از نشستن پشت آن لذت ببرد و فضايي كه مناسب سن و سال او طراحي و رنگآمیزی شده باشد؛ برايش در نظر میگرفتم واي كاش…