دوچرخه های طلایی
صبح اول وقت در حال ورود اطلاعات اعضای کتابخانه بودم که آقای جاافتادهای وارد کتابخانه شد. او را نمیشناختم اما از سلام و علیک گرمی که کرد مشخص بود که از مشتریان کتابخانه است. سراغ مسئول کتابخانه را گرفت. گفتم برای کاری رفتهاند بیرون. پرسید: شما تازه به این کتابخانه آمدهاید؟ من عضو ده سالۀ این کتابخانه هستم. پاسخ دادم بله، چه جالب. از اینکه یکی از اعضاء قدیمی را میبینم خوشحالم. میخواست که عضویتش را تمدید کند. یکی از بزرگترین لذتهای کار کتابداری آن وقتی است که عضوی قدیمی و فرهیخته را برای تمدید عضویت و تجدید مدت استفاده از کتابخانه ببینی. حس غرور خاص و دلپذیری دست میدهد. خوشحالی و خرسندی خودم را از این بابت ابراز کردم و برگۀ عضویت را تحویل دادم و خواستم که اطلاعاتشان را وارد کنند.
در حالی که فرم عضویت را تکمیل میکرد گفت: افتخار آشنایی با شما را نداشتهام اما من به این کتابخانه خیلی مدیونم. سال گذشته که برای کنکور درس میخواندم، روزی هشت ساعت اینجا بودم. با اشتیاق گفتم: انشاالله که در کنکور قبول شدهاید؟ گفت بله، حالا برای امتحانات پایانترم دوباره میخواهم مقیم کتابخانه شوم. فرم عضویتش را تکمیل کرده بود و به دستم داد. نگاهم به سال تولدش افتاد، به سن و سالش نمیخورد که پشت کنکور ورود به دانشگاه باشد، پرسیدم: کنکور کارشناسی یا ارشد؟ می خواست جواب بدهد که مسئول کتابخانه وارد شد و سلام بلند و گرمی خطاب به مراجعه کننده کرد و گفت: بهبه! سلام. خوش آمدید. مسئول کتابخانه در حال گپ و گفتگوی گرم با آقای مراجعه کننده و من در حال ورود اطلاعات عضویت ایشان در نرمافزار کتابخانه بودم که ناگهان چشمم به عبارت مقابل “شغل” افتاد. درست میدیدم؟ نوشته شده بود: رانندۀ تاکسی. از طرز برخورد ایشان و حرفهای رد و بدل شده بین او و مسئول کتابخانه مشخص بود که فرد تحصیلکردهای است و این، مسئله را در ذهنم پیچیدهتر میکرد. کمی بعد، تلفن همراه آقای راننده زنگ خورد و به بیرون کتابخانه رفت تا پاسخ بدهد. از فرصت استفاده کردم و از مسئول کتابخانه پرسیدم: این آقا راننده تاکسی هستند؟ با تایید سر جواب داد بله، بعد گفتم: اما توی فرم… مثل کسی که کلید سوالهای ذهنم در دستش باشد خندید. در همین زمان آقای راننده به کتابخانه برگشت. مسئول کتابخانه به ایشان گفت: همکارمان هم مثل بقیه از دیدن چنین عضوی تعجب کردهاند! آقای راننده با خنده گفت: این رشته سر دراز دارد. از ایشان خواستم که ماجرا را برایم شرح بدهد. آقای تاکسیران شروع کرد و گفت: ماجرا به حدود پانزده سال قبل بر میگردد. تا سوم راهنمایی درس خوانده بودم و از صبح تا شب مسافرکشی میکردم. در میان همصنفیهایم شناخته شده و خوش نام بودم و از این بابت به خود میبالیدم. درآمدم هم بد نبود. زندگی آرام و بر وفق مرادی داشتم. تا اینکه یک روز از طرف تاکسیرانی ما را فراخواندند تا شورای استانی تاکسیرانی را تشکیل بدهیم و قرار شد از هر منطقه یک نماینده برای این پست کاندید شود. از طرف ناحیهای که من در آن مشغول بودم با رأی همۀ دوستانم برای آن پست معرفی شدم. در روز انتخابات هم با حداکثر آراء از طرف همصنفیهایم، به عنوان نمایندۀ استانی تاکسیرانی برگزیده شدم. احساس غرور و شادمانی تمام وجودم را فراگرفته بود و احساس میکردم قلههای افتخار را فتح کردهام. قرار شد در جلسۀ بعدی، حکمم را از تهران بفرستند و رسماً کارم را شروع کنم. چندی گذشت و خبری نشد تا اینکه بعد از مدتی تماس گرفتند و گفتند شما آقای … هستید؟ گفتم بله. گفتند شما نمیتوانید به عنوان نمایندۀ استانی فعالیت کنید و فرصت استان شما هم برای این پست از بین رفت. گفتم: چرا؟ من که بیشترین رأی را آوردم؟ گفتند: بله، اما طبق آییننامه، مدرک تحصیلی شما باید حداقل دیپلم باشد. طبق مدارکی که فرستادهاید مدرک تحصیلی شما سوم راهنمایی (سیکل) است. هیچ جوابی نداشتم که بدهم و…
احساس سرشکستی و سرخوردگی میکردم. فکر نمیکردم روزی، غفلت از درس خواندن در این شغل هم برایم گران تمام بشود. غرورم جریحهدار شده بود. چند روز بعد به طور اتفاقی، یکی از معلمهای دوران دبستانم سوار تاکسیام شد. از حال و احوالم پرسید و فهمید که گرفته و پریشان هستم. گفت: آن موقع که به شماها میگفتیم درس بخوانید فکر میکردید دشمنتان هستیم… سرم را به نشانه تأسف و پشیمانی تکان دادم. بعد ادامه داد: خب حالا به حرفم گوش کن. درس بخوان و ادامه بده. لبخند تلخی زدم و گفتم: ذهنم دیگر یاری نمیکند. گفت: باز هم که حرف خودت را میزنی و به حرفم گوش نمیکنی پسر جان! گفتم: آقا، من زن و بچه و زندگی دارم. از صبح تا شب با این تاکسی مسافرکشی میکنم و شبها خسته و کوفته به خانه میروم و فقط شام میخورم و میخوابم تا فردا و دوباره روز از نو روزی از نو! چطور میتوانم درس بخوانم؟! کاش همان زمان خوانده بودیم…. ای کاش….
آقای معلم گفت: بگذار خاطرهای از دوران نوجوانی خودم برایت بگویم. آن زمانها، مسابقه دو در مدرسه ترتیب داده بودند که جایزۀ آن یک دوچرخه بود. همان چیزی که همیشه میخواستم و از آن محروم بودم. ماهها تلاش کردم و زحمت کشیدم تا بتوانم برای مسابقه آماده بشوم و دوچرخه را از آن خود کنم و به عشق چندین سالهام برسم. از قضا، روز مسابقه برف سنگینی گرفت. گمان میکردیم مسابقه لغو شود. اما ناظم مدرسه گفت مسابقه برقرار است و هرکس انصراف بدهد بازنده تلقی خواهد شد. برای من که کودک ضعیف و نحیفالجثهای بودم، قدم نهادن در برف عذاب الیم بود. چه برسد به دویدن مسافتی طولانی و مسابقه! اما وسوسۀ رسیدن به دوچرخه، چیزی نبود که به راحتی بتوان از آن چشم پوشید. نزدیک سی نفر از پنجاه نفر اولیه برای مسابقه اعلام آمادگی کردیم. مسابقه شروع شد. در گامهای نخست، سرما را حس نمیکردم اما رفته رفته رطوبت و سرما به عمق جانم نفوذ کرد و برفهای چسبیده به پا و کف کفش، گامهایم را سنگین کرده بود. به پاهای سرد و کفشهای خیسم نگاه میکردم و هر آن به خودم میگفتم انصراف خواهم داد… تا اینکه یک آن سرم را بلند کردم و تصویر دوچرخهای طلایی و دلفریب را در میان ابرها دیدم. تصویر دوچرخه مثل خورشید تابان وجودم را گرم کرده بود. نیرویی قوی مرا به سمت دوچرخه میکشاند. با تمام وجود میدویدم تا به آن برسم. حتی لحظهای نمیخواستم آن تصویر زیبا را از دست بدهم و به همین خاطر، سرم را بالا گرفته بودم. گویی به سوی دوچرخۀ طلایی که از این سوی آسمان تا آن سو کشیده شده بود و چرخها و نوارهای رنگیاش توی هوا برق میزد پرواز میکردم. آنچنان از همه جا فارغ شده بودم که نفهمیدم چطور مسیر صدمتری در میان برفها به پایان رسید. با کف و سوت اطرافیان به خود آمدم. باورم نمیشد اما من برندۀ آن مسابقۀ دو شده بودم. دوچرخۀ طلایی، همچون ستارهای در دل شب مرا به مقصد رسانده بود. بعد از مسابقه، آقای ناظم میگفت همۀ بچهها به زمین و برفها و پاهایشان نگاه میکردند اما فقط یک نفر سرش بالا بود و هدف را میدید.
حالا تو هم اگر میخواهی موفق شوی، دوچرخه طلایی را در آسمان تصور کن. فقط به آن نگاه کن و برو…
آقای معلم پیاده شد اما حرفهای موجزش اعجاز داشت و دنیای مرا بر هم ریخت. از همانجا به دبیرستان نزدیک منزلمان رفتم و در مورد شرایط ادامۀ تحصیل و گرفتن دیپلم پرسوجو کردم. با همسرم صحبت کردم و از او خواستم برنامۀ شام و ناهار را طوری تنظیم کند که فرزندمان شبها زودتر بخوابد تا بتوانم بیشتر مطالعه کنم. هرشب تا ساعت 2 بیدار میماندم و درس میخواندم. از شش صبح تا هشت شب مسافرکشی میکردم. در مسیر، یادداشتهای شب گذشته را در ترافیک یا اوقات بیکاری در انتظار مسافر مطالعه میکردم. به همین ترتیب دیپلمم را گرفتم. سپس برای پیشدانشگاهی و کنکور ثبت نام کردم. در طول هفته، پنج روز را به همان ترتیب سابق کار می کردم و یک روز را از صبح تا شب در این کتابخانه درس میخواندم. جمعهها هم در کنار خانواده بودم و فقط یادداشت هایم را مرور میکردم. با خودم عهد بسته بودم که در رشتۀ حقوق پذیرفته شوم. «وکالت» شده بود آن دوچرخۀ طلایی در آسمان زندگیام. سال اول کنکور رتبۀ خیلی خوبی کسب نکردم اما سال بعد بیشتر مطالعه کردم و با تلاش و پشتکار در رشته حقوق قبول شدم. حالا شده بودم تاکسیرانِ دانشجو. ارج و قربم چندین برابر شده بود. همکارهای توی خط هم بیشتر همکاری میکردند و به دوست حقوقدانشان میبالیدند. ساعتهای کاریام را کم کردم تا به کلاسها برسم اما کار و زندگی همچنان ادامه داشت. فرزند دومم در این دوران متولد شد و لازم بود مدیریت بیشتری در کارها داشته باشم. پس از آن هم موفق شدم که مدرک کارشناسی ارشد خود را دریافت کنم. حال دیگر حتی این مدرک هم مرا راضی نمیکرد. دیگر نمیشد از لذت مطالعه و درس خواندن دست کشید. به صورت پاره وقت با یک وکیل پایه یک همکاری میکردم ولی همچنان شغل اولم تاکسیرانی بود. مسئولیت رئیس خط و نمایندۀ استانی تاکسیرانها هم بر عهدۀ من بود. همچنین نمایندۀ حقوقی صنف تاکسیرانها و مشاور حقوقی همکارانم هم بودم. از چند ماه به کنکور دکتری تمام پساندازم را به همسرم دادم تا خرج زندگی کند و در این مدت من هر روز از صبح تا عصر در کتابخانه فقط درس می خواندم. کتابداران هم هوایم را داشتند و اجازه داده بودند کتابهایم را در قفسهای بگذارم تا مجبور نباشم هر روز آنها را با خودم ببرم و بیاورم. صبحها از ساعت 6 تا 7 مسافرکشی میکردم، بعد به کتابخانه میآمدم و تا عصر درس میخواندم. هر وقت از مطالعه خسته میشدم گشتی توی شهر میزدم و کمی مسافرکشی دوباره حالم را سر جایش میآورد! و دوباره درس خواندن از نو. «دکتری» شده بود همان دوچرخۀ طلایی، آن خورشید گرم و تابان که دویدن و رسیدن به مقصد را آسان میکرد و اکنون که در خدمت شما هستم به آن دوچرخه طلایی رسیدهام…
کمی بعد، آقای دکترِ وکیلِ رانندۀ تاکسی، با در دست داشتن کارت عضویت تمدید شده رفت و من ماندم غوطه در دریای اندیشۀ دوچرخههای طلائی
فاطمه پازوکی