در گفتگو با همسر شادروان دکتر آزاد: تنها چیزی که برای دکتر آزاد زمان نداشت مطالعه بود

در گفتگو با همسر شادروان دکتر آزاد: تنها چیزی که برای دکتر آزاد زمان نداشت مطالعه بود

سه نفر از یاران انجمن و شناسه (آقایان زره‌ساز و بگلو و سرکار خانم آخشیک) در یکی از روزهای زیبای بهاری قرار گذاشتیم تا برای انجام یک مصاحبه دل‌نشین، قدم به منزل دکتر آزاد بگذاریم. قرار بر آن است تا برای نخستین بار گفتگویی با سرکار خانم فرشته فاضلی، همسر مرحوم دکتر آزاد انجام دهیم و ناگفته‌های پندآموزی را از زندگی استاد برای خوانندگان نشریه شناسه بازگو کنیم

 سرکار خانم فرشته فاضلی از فرهنگیان و معلمان بازنشسته کشورمان هستند که سال‌های زیادی از عمر پربرکت خودشان را برای تعلیم و تربیت فرزندان این مرزوبوم صرف کرده‌اند. ایشان در طول سال‌های متمادی از زندگی مشترک خود با آقای دکتر اسدالله آزاد همیشه یار و یاور ایشان بوده و زندگی عاشقانه و پر از مهر و محبتی را تجربه کرده‌اند. اما این روزها و در فراق دکتر به یادگاری‌ها و یادبودهای ایشان دل‌خوش کرده و روزگار خود را با آن‌ها سر می‌کنند. در گوشه گوشه خانه مرحوم دکتر آزاد، تصویر و یا یادبودی از ایشان جلب‌توجه می‌کند. در میانه صحبت‌ها آشکار می‌شود که خانم آزاد آلبوم‌های زیادی حاوی تصاویر و حتی نوشته‌ها و آثار دیگران درباره دکتر آزاد گردآوری کرده‌اند و کتابخانه استاد را به همان شکل و شمایل زمان حیاتشان به یادگار نگاه داشته‌اند.

 

در چنین فضایی که از یاد استاد و عشق و محبت به ایشان مملو بود، پای صحبت‌های همسر مهربانشان نشستیم تا ما را به گذشته ببرند و از استادمان با ما کمی سخن بگویند …

* شما و مرحوم دکتر اسدالله آزاد چگونه با یکدیگر آشنا شدید، آیا آشنایی شما از طریق خانواده بود؟

آشنایی همسرم و من بدین گونه است که ایشان نوه عمه‌ام بودند. ما بیرجندی هستیم و پدر شوهرم پس از تحصیلات در آموزش‌وپرورش بلوچستان استخدام شد. اسد آنجا به دنیا آمد و تا پایان تحصیلات دبیرستان در زاهدان بود. تابستان که مدارس تعطیل می‌شد، خانواده‌هایمان بیرجند می‌رفتند و ما با هم هم‌بازی بودیم.

* ایشان چند برادر و خواهر داشتند؟

 او سه برادر و یک خواهر دارد. همسرم بزرگ‌ترین فرزند خانواده بود. یکی از برادرانش بازنشسته دانشگاه علوم پزشکی، خواهرش بازنشسته بیمارستان قائم (عج)، برادر دیگرش شغل آزاد دارد و کوچک‌ترین برادرش پزشک آستان قدس رضوی است.

* مادر شوهرتان هنوز در قید حیات هستند؟

بله

* زمانی که آقای دکتر برای ادامه تحصیلات خود در مقطع دکتری به آمریکا رفتند شما با ایشان بودید؟

بله، از زمان ازدواج هرجا که امکان داشت با هم می‌رفتیم. هنگامی‌که در دوره لیسانس به تحصیل اشتغال داشت دانشجویان پسر باید آموزش ضمن خدمت نظام‌وظیفه را می‌گذراندند و پس از اخذ دیپلم تا پایان دوره خدمت وظیفه حق شرکت در کنکور را نداشتند. او حدود سه ماه خدمت آموزشی نظام‌وظیفه را در شیراز گذراند و برای بقیه خدمت او از بین شهرهای خراسان بیرجند را انتخاب کرد و من هم با او بیرجند رفتم. پس از پایان دوره نظام‌وظیفه به تهران رفتیم. ایشان در وزارت علوم استخدام شد و همزمان در کنکور فوق‌لیسانس کتابداری پذیرفته شد. البته یکی از کسانی که مشوق او در انتخاب این رشته بود، شادروان دکتر حری بود. تا اواخر دوره فوق‌لیسانس در وزارت علوم به خدمت اشتغال داشت. سپس به استخدام دانشگاه آزاد ایران در آمد و چون شاگرد اول دوره فوق‌لیسانس شده بود از دانشگاه پیتسبورگ که در رشته کتابداری از دانشگا‌ه‌های معتبر آمریکا بود، پذیرفته شد و بورسیه دانشگاه آزاد ایران شد.

حدود یک هفته قبل از پروازمان او دچار دیسک کمر شد و دکتر به او استراحت مطلق داد ولی ما فرصتی نداشتیم و باید هرچه سریع‌تر کارهایمان را انجام می‌دادیم. ایشان در آمریکا تمام‌وقت خود را صرف مطالعه و تحقیق می‌کرد و من فقط در تایپ برگه‌های تکالیفش به او کمک می‌کردم.

* آن زمان فرزندی داشتید؟

 بله تنها فرزندمان یک سال و نیمه بود. به خاطر دارم که همسرم غذای ایرانی را بر ساندویچ دانشگاه ترجیح می‌داد و برای نهار به خانه برمی‌گشت تا دخترم و من احساس تنهایی نکنیم و نهار را دور هم بخوریم. به دلیل دیسک کمر که قبل از عزیمت ما به آمریکا به آن دچار شده بود کم‌کم احساس بی‌حسی در پایش و درد شدید کمر بیشتر شد و او به دکتر مراجعه کرد. پس از معاینه و عسکبردای به ایشان گفتند که باید برای بررسی بیشتر چند روزی در بیمارستان بستری شود. ولی چون بین دو ‌ترم بود این کار را به پایان‌ترم موکول کرد. دکتر همچنین ایشان را از رانندگی و برداشتن اجسام سنگین منع کرده بود. من او را به دانشگاه می‌رساندم و دنبالش می‌رفتم. در آن موقع مثل حالا در هر خانه‌ای کامپیوتر نبود. اسد هم مثل سایر دانشجویان مجبور بود گاهی اوقات تا دیروقت در دانشگاه منتظر نوبت باشد تا تکالیف خود را انجام دهد. در این شرایط، من در سرمای پیتسبورگ که شهری با پستی و بلندی‌های زیاد بود مجبور بودم فرزند کوچکم را در خواب بغل کنم و او را در ماشین بگذارم و دنبال ایشان بروم و گاه مجبور بودم مدتی در پارکینگ منتظرش بمانم.

  در فاصله تعطیلات ترم اول و دوم همسرم در بیمارستان بستری شد و دکترها به او پیشنهاد کردند که هرچه سریع‌تر باید عمل شود و گرنه امکان دارد در یک حرکت ناخواسته برای همیشه فلج شود. اما ایشان نپذیرفت و ادامه درسش را بر سلامتی‌اش ترجیح داد.

دوری از خانواده، تنهایی و مسؤولیت کارهای خانه و وضعیت جسمانی همسرم مرا چند روزی راهی بیمارستان کرد. البته بستری شدنم در بیمارستان باعث اتفاقی شد که مرا خوشحال کرد. چون در آن روز چند روز هوا به‌شدت گرم شده بود و در آپارتمان ما یک کولرگازی کوچک در پنجره کشویی اتاق نشیمن بود که به‌طرف بالا باز می‌شد. همسرم برای اینکه دخترم گرما نخورد تصمیم گرفته بود کولر را با کمک یکی از دوستانش به پنجره اتاق‌خواب منتقل کنند. در این وضعیت، پنجره یک‌دفعه بالا رفته و کولر از طبقه دوم به‌طرف خیابان آویزان شده بود. ایشان که کابل کولر زیر پایش مانده بود بدون توجه به دیسک کمر، باعجله خم‌شده بود و کولر را بالا کشیده بود. در این حالت، ناگهان احساس کرده بود مهره کمرش جابه‌جاشده است. از شانس خوب ایشان، مهره کمرش درست برعکس دفعه قبل جابه‌جاشده بود. کم‌کم بی‌حسی پایش بهتر و درد برایش قابل‌تحمل شد. یکی از پزشکان که در جریان بیماری‌اش بود وقتی شنید گفت خیلی شانس آورده است.

* چه مدت‌زمانی در آمریکا سکونت داشتید؟

ما دو سال ونیم آمریکا بودیم. دکتر در طی دو سال ونیم درسش را تمام کرد و جزء تعداد افراد انگشت‌شماری بود که در این زمان کوتاه توانسته بود مدرک دکترا را بگیرد و با این که 6 ماه از زمان بورس تحصیلی‌اش باقی‌مانده بود و دانشگاه پیتسبورگ به وی پیشنهاد کار داده بودند طاقت نیاورد و به ایران بازگشتیم. پس از بازگشت چون به دانشگاه آزاد ایران تعهد خدمت داشت، در آن‌جا مشغول به کار شد. مدتی هم سرپرست مدرسه عالی ایران‌زمین بود. سپس به خاطر علاقه به خانواده‌اش تقاضای انتقال به واحد مشهد داد و ما به مشهد آمدیم.

* بیماری قلبی ایشان از کی شروع شد؟

او در سال 1365 و پس از شرکت در همایشی در شهر بیرجند دچار سکته شد. البته منشأ همه بیماری‌هایی که به آن مبتلا شد دیابت بود. سکته قبلی دوم او که خیلی وسیع هم بود در اواخر سال 1374 اتفاق افتاد و پس از اسکن و آنژیو در سال 1375 جراحی قلب باز برایش انجام دادند. در سال 1380 دچار عارضه مغزی شد. آن روز صبح در اوایل تابستان 1380 احساس کردم حال مساعدی ندارد. با دکترشان تماس گرفتم تا ایشان را ببیند، اما دکتر آزاد آماده شد تا دانشگاه برود. برای این‌که تا رسیدن دکتر او را در خانه نگه‌دارم روزنامه را به دستش دادم که مطالعه کند. ناگهان فریاد زد من همه‌چیز را می‌بینم اما نمی‌توانم بخوانم. من از شنیدن این مطلب شوکه شده بودم، اما سعی کردم بر خودم مسلط شوم. کسی که سال‌ها مطالعه کرده و دستی بر قلم داشته با دست و یا پای فلج می‌تواند زندگی کند ولی خیلی سخت بود که خواندن و نوشتن را فراموش کند.

می‌توانم بگویم که یکی از تلخ‌ترین خاطرات زندگی من غیر از فوت او شنیدن این مسئله بود. او را بلافاصله به بیمارستان بردیم. پس از معاینه و عکس‌برداری، دکتر آمپول‌های خاصی را تجویز کرد و مشخص شد که دچار سکته مغزی شده است. پس از مصرف داروها خوشبختانه حافظهاش کم‌کم شروع به برگشت کرد. از او خواسته بودیم هرچه می‌گوید یا می‌شنود یادداشت کند و بعد با کمک یکد‌یگر آن‌ها را اصلاح می‌کردیم. تلاش او در این کار ستودنی بود. خوشبختانه تا اواخر شهریورماه آن سال، حدود 90 درصد حافظه‌اش پس از جذب لخته‌های خون برگشت.

دو سال بعد در سال 1382 دچار سکته مغزی دیگری شد که نیمی از بدنش و دریچه نای نیز دچار مشکل شد و گاه دریچه در هنگام بلع درست‌کار نمی‌کرد. به‌خصوص در مواقعی که قند خونش بالا می‌رفت مشکل‌ساز می‌شد. حدود 21 روز نیمی از بدنش فلج شود. در این مدت او گاه تصمیم می‌گرفت راه برود و یا از جایش برخیزد که زمین می‌خورد و بلند کردن او از زمین کار سختی بود. با فیزیوتراپی و ورزش و جذب لخته‌ها کم‌کم آثار بهبودی در او ظاهر شد. ابتدا با واکر و سپس با عصا شروع به راه رفتن نمود ولی مشکل دریچه نای گاه باعث آزارش می‌شد. در دو سال آخر حیاتش دچار ایست تنفسی می‌شد و چون اکسیژن به مغز نمی‌رسید بی‌هوش می‌شد. ابتدا حدس زدند دچار سکته مغزی دیگری شده اما مشکل این بود که مغز به دستگاه تنفس فرمان نمی‌داد. هرچه می‌گذشت فواصل ایست تنفسی‌اش کم‌تر می‌شد و این مسئله به قلب عمل شده و مغزش آسیب بیشتری وارد کرد.

در شب آخر، ایشان درحالی‌که در تکاپوی چیدن سفر هفت‌سین بود از من خواست با دخترم تماس بگیرم و از او و فرزندش بخواهم به آپارتمان ما بیایند و شب را این‌جا باشند. نیمه‌شب بود که آب خواست لیوانی آب نوشید. ناگهان سرش روی بالش افتاد. ابتدا فکر کردم ایست تنفسی کرده، اما احساس کردم قلبش نمی‌زند. از دخترم خواستم تا سریع با عمویش که در همین مجتمع زندگی می‌کند تماس بگیرد. او چند دقیقه بعد بالای سر برادرش بود و شروع به ماساژ قلبش کرد و خواست با اورژانس تماس بگیرم. دکتر را به بیمارستان منقل کردیم اما ایشان برای همیشه ما را ترک کرده بود. دکتر علاقه زیادی به دختر و نوه‌مان داشت و در آخرین لحظات حیات هم دوست داشت همه جمع باشیم.

* آشنایی دکتر اسدالله آزاد با دکتر عباس حری از چه زمانی آغاز شد؟

آشنایی همسرم با دکتر حری از زمان تحصیل در دوره لیسانس آغاز شد. آنها با یکدیگر درس می‌خواندند. پس از پایان خدمت سربازی همسرم، باهم به تهران رفتیم و ارتباط خانوادگی‌مان دوباره شروع شد و تا زمان فوت همسرم روابط دوستانه‌شان ادامه داشت. هنوز هم خانم دکتر حری و من با یکدیگر در تماس هستیم.

در این پنج سال و اندی که از فوت اسد گذشته با کتابداران عزیزی مانند آقای یغمایی و همسرشان، سرکار خانم شهریاری، خانم فرجامی، سرکار خانم مدیرامانی، سرکار خانم فاضل که از دوستان قدیمی بوده‌اند، همچنین آقای دکتر فتاحی و همسرشان سرکار خانم دکتر پریرخ، آقای دکتر دیانی و همسرشان، آقای دکتر مهراد و همسرشان در تماس هستم و همگی به خانوادهام محبت دارند و در تمام مراسم و سالگردش مرا همراهی می‌کنند. به‌عنوان همسر یک کتابدار پیشکسوت برای تمام اساتید بزرگوارش، همکاران و دانشجویان این رشته احترام خاصی قائل هستم.

* آن چیزی که در نگاه اول جلب‌توجه می‌کرد آن بود که دکتر ظاهر خشنی دارد ولی واقعیت آن بود که بر خلاف ظاهرشان دارای دلی بسیار مهربان و طبعی لطیف بودند. نظر شما چیست؟

بله او اگرچه ظاهری خشن داشت اما بسیار مهربان بود و طبعی لطیف داشت. اجازه بدهید خاطره‌ای برایتان تعریف کنم. من با خانم فرشته یغمایی، که همسر جناب آقای داریوش ارجمند بازیگر معروف کشورمان هستند، در تربیت‌معلم هم‌دوره بودیم و با هم زیاد شوخی می‌کردیم. ایشان در دانشکده با همسرم همکلاس بودند و او را می‌شناختند. پس از ازدواجمان روزی ایشان مرا در خیابان دیدند و به شوخی به من گفت واقعاً خیلی بدسلیقه هستی! آقای آزاد ظاهری خشنی دارد به ایشان گفتم برای بقیه این‌گونه است ولی برای من نه!

* از ویژگی‌های شخصیتی دکتر آزاد برای ما بیشتر بگویید.

از ویژگی‌های بارز دکتر، وقت‌شناسی و نظم ایشان بود. مثلاً اگر قرار بود ساعت 7 جایی برویم یا قراری داشت حتماً قبل از آن ساعت سر قرار حاضر می‌شد. اگر میهمانی قرار بود به منزل ما بیاید او نیم ساعت قبل آماده و منتظر بود و چون نمی‌شود همه را به این وقت‌شناسی عادت داد، گاه اذیت می‌شد.

 ایشان خیلی رک و صریح بود. اگر حرف یا سخن یا رفتاری را نمی‌پسندید همان‌جا بیان می‌کرد و این مسئله گاه موجب رنجش بعضی می‌شد.

خیلی دوست داشت نوهام اهل کتاب و کتاب‌خوانی باشد و اولین کتاب‌های پارچه‌ای را قبل از تولدش برایش تهیه‌کرده بود تا بتواند از همان ماه‌های اول تولد با کتاب و ورق زدن کتاب آشنا شود.

حوصله خرید نداشت و دوست نداشت وقتش را در مغازه‌ها و فروشگاه‌ها صرف کند و همیشه خرید لباس و مایحتاجش را دخترم یا من به عهده می‌گرفتیم.

روز تولد اعضای خانواده را فراموش نمی‌کرد و همیشه کادویی تهیه می‌‌کرد و چون حوصله نداشت وقتش را صرف خرید کند، تهیه کادو را به من یا دخترم واگذار می‌کرد.

در اعیاد مذهبی دیدار از بزرگ‌ترهای فامیل را وظیفه می‌دانست.

مراسم روزهایی چون شب چله، چهارشنبه‌سوری و عید نوروز را در حد متعارف دوست داشت و به عیدی دادن به کوچک‌ترهای فامیل و بچه‌های دوستان اهمیت می‌داد و این وظیفه را بر عهده من گذاشته بود.

یکی دیگر از محاسن او علاقه و احترام به فامیل بود و این‌یکی از دلایلی بود که ما از تهران به مشهد آمدیم. او برای هرکس احترام خاص خودش را قائل بود. احترام به پدر جای خود را داشت، احترام به برادر و خواهر، احترام به فامیل من و احترام و اهمیت به خانواده و زندگی در جای خود محفوظ بود و این یکی از دلایلی بود که ما در حدود 23 سال در یک ساختمان که در یک طبقه مادر شوهر و پدرشوهر، در یک طبقه مدتی خواهرش، و مدتی برادر دیگرش و همسرشان بودند زندگی می‌کردیم و مشکلی نداشتیم.

* با توجه به علاقه دکتر آزاد به شعر و ادبیات و شرکت در محافل ادبی مشهد همچون انجمن ادبی قهرمان، آیا ایشان شعر هم می‌گفتند؟

شعر نمی‌گفت ولی کلاً با آنچه که با ادبیات سروکار داشت، ارتباط برقرار می‌کرد. خیلی مطالعه می‌کرد. خیلی چیزها می‌نوشت. برای ترجمه وقت زیادی می‌گذاشت و حساسیت به خرج می‌داد. مثل این زمان نبود که در اینترنت همه‌چیز را جستجو کنند. تمام کتاب‌ها را دنبال می‌کرد، از این کتابخانه به آن کتابخانه، فیش‌ها را دانه به دانه می‌نوشت. من هنوز یک چندتایی از آن فیش‌ها را برای یادگاری نگه‌داشته‌ام چون دارم با خاطراتم زندگی می‌کنم.تنها چیزی که برای دکتر زمان نداشت، مطالعه بود. یک‌وقت ساعت دو شب‌بیدار می‌شد و شروع به نوشتن می‌کرد و می‌گفت که یک‌چیزی الآن یادم آمده است که حتماً باید آن را بنویسم. از اول ادبیات را دوست داشت. با اساتید دانشکده ادبیات هم ارتباط داشت. در انجمن‌های شعر و سایر گروه‌های ادبی هم شرکت می‌کرد.

* مقدمه بسیار زیبایی در ابتدای کتاب مجموعه‌سازی خود نوشته‌اند و توصیف بسیار زیبایی از شما و دخترخانمتان در آن است که نشان‌دهنده علاقه زیاد ایشان به شما بود…

بله من همان‌گونه که به شما گفتم با خاطراتم و یاد آقای دکتر زندگی می‌کنم. در پایان از شما تشکر می‌کنم که به خاطراتم گوش دادید.

* ممنون از اینکه وقت خود را در اختیار ما گذاشتید.

* با سپاس از خانم عطیه صمیمی و عطیه باغستانی تجلی برای پیاده‌سازی مصاحبه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *