توپ و توت
چندی قبل نهاد کتابخانههای عمومی تعدادی بادکنک که آرم نهاد روی آنها درجشده را به کتابخانهها فرستاد. بهانه خوبی بود تا بچههایی که همراه پدر و مادرشان به کتابخانه میآیند را سرگرم کنیم. هرچند گاه دردسرهای خودش را دارد…
خانم جوانی همراه با پسربچۀ کوچکش وارد کتابخانه شد. توجهم بیشتر جلب شد وقتی دیدم مادر که کمی عصبی به نظر میرسید، دست پسرک کپل خود را محکم گرفته و درحالیکه او را به زور داخل کتابخانه میکشید گفت: «دیگه نمیارمت کتابخونه!». پسرک هم که مشخص بود زورش از مادر بیشتر است درحالیکه که پایش را روی زمین میکشید پشت چشم نازک کرد و با لجبازی و بیمیلی گفت: «خب نیـــار» و در همین حال چشمش به من افتاد. درحالیکه سعی میکردم عامدانه تن صدایم را پایینتر ببرم تا نشان بدهم باید سکوت را رعایت کنند گفتم: «سلام آقا. اینجا کتابخونه است! باید آروم با هم صحبت کنیم».
پسرک انگار که چرخدندههایش را روغنکاری کرده باشند کمی نرم شد و چند قدم جلو آمد. مادر که سعی میکرد خود را آرام و موجه نشان بدهد گفت: «اومدیم کتابهای رامین را تمدید کنیم و اگر بشه برای خودم هم دو کتاب بگیرم». همان طور که نگاهم به پسرک بود گفتم: «سلام. خوش آمدید، چرا نشه، برای رامین هم میتونید کتاب جدید بردارید». مادر، درحالیکه با گوشه چشم، رامین را نگاه میکرد گفت: «رامین بچه بدیه. کتاباشو هنوز نخونده». پسرک چشمغرهای به مادر رفت، سقلمهای به پهلوی او زد و بعد سرش را پایین انداخت. گفتم: «شاید کتابهاش خوب نبوده. مگه نه؟». مادر گفت: «آره رامین؟ رامین سلام کردی؟ بگو سلام».
رامین طوری که انگار ناشنوا باشد هیچ عکسالعملی به این جمله نشان نداد. من و مادر به هم نگاه کردیم. رامین سرش را احتمالاً به نشانه سلام اندکی بالا و پایین تکان داد و بعد با فشار شانه به کمر مادر، او را به طرف درب اتاق کتابهای کودک هل داد. مادر گفت: «اول قشنگ سلام کن».
رامین این بار سردتر از قبل سر جایش ایستاد و با خونسردی تمام با نوک کفش میان موزاییکهای کف کتابخانه خط فرضی میکشید. مادر گفت: «اگه سلام کنی خانم بهت کتاب میده؛ کتابهای قشنگ». رامین گوشههای لبش را تا جایی که میشد پایین کشید و شانههایش را انداخت بالا. با سر به مادر اشاره کردم که کوتاه بیاید و بروند کتاب انتخاب کنند. مادر با غیض گفت: «برو کتاب وردار» و رامین را گذاشت در بخش کودک و خودش به مخزن کتابها رفت. دقیقهای بعد رفتم سراغ رامین. یکی از کتابهای مجموعه تن تن را برداشتم و نشستم کنار دستش و گفتم: «کتابهای تنتن رو دوست داری؟ ببین عکس هم داره. بلدی بخونی؟»
کتاب را از دستم کشید و بی آنکه حرفی بزند آن را باز کرد. معلوم بود درست نمیتواند بخواند. عکسها را اما با دقت نگاه میکرد و گاهی سرش را نزدیکتر میبرد. بلند شدم و کتاب سهبعدی دایناسورها را برداشتم. آمدم بدهم که مادر وارد شد و گفت: «بیزحمت این کتابهای منو وارد کنید». بعد رو به رامین گفت: «سلام نکنی که خانم بهت کتاب نمیده!»
خیلی خودم را کنترل کردم که در فرایند تربیتی مادرانه دخالت نکنم. برگشتم پشت میز امانت و گفتم: «کتابهای رامین رو هم بیارید ثبت کنم». مادر که پشت سرم آمده بود رو کرد به رامین و با صدای بلند گفت: «کتاباتو بیار». رامین کتاب در دست آمد. تن تن و دایناسورهای سهبعدی در دستش بود. بدون اینکه به من و مادرش نگاهی بیاندازد کتابها را روی پیشخوان گذاشت. مادر نگاه کوتاهی به پسرک انداخت و گفت: «پسر بد. آخر یه سلام نکردی. خانم براش ثبت نکنین!». با تأکید دوستانه گفتم: «پسر خوبیه. به حرف مامانش گوش میکنه… من هم یه جایزه بهش میدم».
کتابها را ثبت و تاریخ بازگشت را وارد کردم و تحویل دادم. همین طور که مادر کتابها را در کیسه نایلونی گل گلی چروکش میگذاشت از توی کشو یکی از آن بادکنک قرمزهای اهدایی نهاد را بیرون آوردم. یکباره چشمان رامین برق زد. مثل بچه گربۀ کلاف کاموا دیده حواسش جمع شد و چشمهایش را درشت کرد. گردنش را کشید و سرش را کاملاً بالا گرفت. نگاهش با حرکت دست من حرکت میکرد.
مادر که از صرافت تربیت کودک نمیافتاد فرصت را غنیمت شمرده و ناگهان گفت: «اول سلام!»
پسرک گویی مقابل تفنگ سر پر ماشه کشیده قرارگرفته و همزمان راهبُرد پلیدی را در سر پرورانده باشد، نگاهی به مادر و بعد به من کرد. یک لحظه سکوت… و بیدرنگ در حرکتی فوری نقشهاش را عملی کرد؛ جلدی پرید بادکنک را توی هوا از دستم قاپید و دوید سمت درب کتابخانه. نزدیک در یک لحظه برگشت و درحالیکه سرش را تکان تکان میداد با دهانکجی پررنگی گفت: سلـام… و بعد مثل فشنگ رفت بیرون…
*************************************
اردیبهشت همیشه حال و هوای دیگری دارد. گلها و درختان گویی در تلاش و تکاپو برای نمایش حد اعلای زیبایی و عطرافشانی هستند. شمیم آبشار اقاقیا و یاس سفید و زرد و شاخههای مملو از توت نورس هر رهگذری را مفتون میسازد. اگر کتابدار کتابخانهای در یکی از بوستانها باشی، آن وقت بهار را جوری دیگر درک خواهی کرد. وقتی تیغ آفتاب به کندی میگراید پدر و مادرها با فرزندان، میانسالها با نوهها و بچهها با همبازیهایشان به پارک و کتابخانه سرازیر میشوند. یکی از تفریحات سالم مرسوم هم توت چینی، آن هم با ابزار و لوازم فوق مدرن مثل سنگ، شلنگ، دمپایی، راکت بدمینتون و در بهترین حالت بالا رفتن شیر مردان از درخت و نوش جان کردن توتهای درشتتر و مستفیض کردن زیر درختان از توتهای ریزتر است. این کار البته در صورت مقدار معتنابه خواهش و التماس و با ضربه به شاخهها و به تبع آن ریختن توت در ابزارهای مدرن دیگر مثل گونی، سفره، چادر اعم از سیاه یا گلدار و یا حتی پیراهن مستعمل در دست مشتاقان توت پای درخت انجام میشود. فارغ از سروصدای معمول و مزاحمت برای کتابخوانان، کتابداران باید جوابگوی اوامر متعدد جمع مذکور از جمله درخواست کاسه، قاشق، سینی، روزنامه به عنوان سفره، دستمال، راهنمای روشویی و… هم باشند. اینها جدای از اتفاقات بعضاً پرمخاطرۀ ریز و درشت است. مانند سقوط از درخت یا جراحت دست و پا و درخواست کمکهای اولیه از کتابخانه و بازخواست کتابدار به این خاطر که چرا توجه لازم را مبذول نداشته است!
با همه این سختیها، روزهای سرسبز و با طراوت اردیبهشت با رسم توت چینی طعم خاص خودش را دارد و گاه یک پیاله از آن توتهای خنک تازه، تمام خستگیها را به در میکند. در یکی از همین بعدازظهرها درحالیکه که سر و صدای بیامان بچهها از پارک نزدیک کتابخانه به گوش میرسید پسربچهای با ارفاق هشت ساله به سرعت دوید داخل کتابخانه. عرق سر و صورت و گردنش را پوشانده بود و چشمهایش دنبال رد و نشانی آشنا میگشت. گویی آنچه به دنبالش آمده را نیافته باشد نزدیک میز امانت آمد و دست به کمر ایستاد. خودم را مقابل هیبت یک مرد کوچک میدیدم. در دل میگویم این مرد کوچک در کتابخانه دنبال چیست؟ و حدس میزنم احتمالاً یکی از همان ابزارهای توت خوری را بخواهد. در همین فکر هستم که پسرک با غرور آمیخته به سرکشی میگوید: «آبجی، این رفیق مو کجایه؟» از سؤالش یکّه خورده و میگویم: «کدوم رفیق؟» میگوید: «حسن». میگویم: «کدام حسن؟» میگوید: «حسن کریمپور». میگویم: «ببخشید شما؟» مضطربتر از آنیست که متوجه لحن شوخیام بشود. همان طور که نفسنفس میزند، میگوید: مو؟ ممـمـ… میان حرفش میپرم و میگویم: «اول آروم باش بفهمم چی میگی. بعد به من بگو که برای چی دنبال حسن میگردی؟ اینجا کتابخونهست. درست اومدی؟» کنجکاوانه این طرف و آن طرف را نگاه میکند. درحالیکه سرش را کج میکند و توی مخزن کتابها سرک میکشد میگوید: «کتابخانهیِــه؟» “نـِه ی” پایانی کتابخانه را یک جوری خاصی میکشد و متوجه لهجۀ غلیظ و شیرین میشوم. منتظر جواب نمیشود و با همان شتاب و اضطراب میگوید: «کتابخانه کُجایه؟» میگویم: «کتابخونه همینجاست. درست اومدی». چون مرغ زیرکی که به دام افتد با اکراه میگوید: «همینجایه؟ کتابخانه؟» طوری این دو کلمه را ادا میکند که انگار تا بهحال اسم کتابخانه هم به گوشش نخورده. میگویم: «حسن هم میخواست بیاد کتابخونه حتما؟!» پسرک که حالا آرامتر شده با دودلی میگوید: «هااا، نُمُدونُم». و باز سرک میکشد توی مخزن کتابها. چند قدم میرود داخل و بعد طوری که انگار کشف بزرگی انجام داده و معماهایش حل شده با همان لهجۀ غلیظ و شیرین میگوید: «کتاب مِدن بمون؟» میگویم: «کتاب هم میدیم». بلافاصله میپرسد: «مجانیه یا پولیه؟» میآیم جوابش را بدهم که این هنگام پسربچۀ دیگری میآید داخل و همین که چشمش به پسرک میافتد پا به فرار میگذارد. پسرک هم به دنبالش از کتابخانه میدود بیرون. صدای دعوا و کلمات رکیک که شوخی- جدی بینشان رد و بدل میشود به گوش میرسد. یکی دو دقیقه بعد باهم وارد کتابخانه میشوند.
پسرک که اینبار با اعتمادبهنفس خاصی سرش را بالاگرفته، مثل تورلیدرهای کارکشته رو به دوست تازهواردش میگوید: «اینجا کتابخانهی. مودونی؟» بعد رو به من میگوید: «اینه حسن!» از جسارت و تسلط بی چون و چرای پسرکی که تا چند دقیقه پیش سراسیمه و گنگ بود خوشم میآید و رو به حسن میگویم: «راست میگه اینجا کتابخونهست. دوستت دنبالت میگشت». با پوزخندی میگوید: «کی؟ این؟ هااا». میگویم: «این چیه؟ اسمش رو بگو؛ اسم دوستت چیه؟» پسرک با گوشه چشم به حسن نگاه میکند و قبل از اینکه حسن لب باز کند خودش میگوید: «اسمم امیره». حسن با تأکید میگوید: «امیرعباس! اسمش امیرعباسه». میگویم: «بهبه. بهسلامتی. خوش اومدید به کتابخونه. کتاب میخواهید دیگه؟» در دلم خوشحالی به پا میشود که دو کودک شر و شیطان را پاگیر کتابخانه کردهام و عنقریب است که عضو کتابخانه بشوند و کتاب امانت بگیرند و بعد فکر میکنم حتماً وقتی بفهمند رایگان میتوانند عضو بشوند و کتاب بخوانند دوستانشان را هم میآورند و عضو میکنند و بعد هم همهشان کتاب امانت میگیرند و میخوانند و میخوانند و… در همین فکرها دارم تا ارتقاء فلان درصدی سرانۀ مطالعۀ مملکت پیش میروم که با یک «نـه» جانانه ابرهای رویاپردازانۀ بالای سرم متلاشی میشود!
حسن آن «نه» محکم را گفت و بعد میبینم که هردو دارند میخندند. میگویم: «چرا نه؟ کتابهای خوبی داریما! تازه مجانی هم هست». و دو فرم عضویت بر میدارم و میگذارم جلویشان و میگویم: «آفرین بچهها. اینها را پر کنید. مجانی میتونید کتاب ببرید و بخونید… میخواهید من براتون پر کنم؟» حسن هاجوواج به برگهها نگاه میکند و بعد بیتوجه به هرچه گفتهام با بیتفاوتی و خونسردی تمام میگوید: «دمپایی این افتاده بالا درخت! بُرُم وردرُم؟»
انگار سطل آب سردی رویم سرازیر شده. نیمخیز میشوم و به پاهایشان نگاه میکنم. میبینم امیرعباس روی یک لنگه دمپایی قرمز وصلهدار ایستاده. تمام تلاشها برای به راه آوردن پسربچهها را نقش بر آب میبینم. از اینکه در دنیای خودم غرق بودهام پشیمانم.
با لحن نسبتاً جدی میگویم: «دمپاییش که اینجا نیست». حسن به پنجرۀ کتابخانه اشاره میکند و میگوید: «بالا درخته». امیرعباس میگوید: «این حسن کچل دمپاییام را پرت کرد توت بندازه، گیر کرد». و با کف دست میکوبد روی سر براق حسن. حسن خودش را عقب میکشد و سقلمهای حوالۀ تخت سینۀ امیرعباس میکند. معلوم است هم سن و سالاند اما حسن جثۀ ریزتر و نحیفتری دارد و زورش به امیرعباس نمیرسد. با غرولند زیر لب میگوید: «به من چه. عرضه داشتی خودت توت مکندی». و باز کلمات ناخوشایندی رد و بدل میشود. پیش از اینکه کار به جاهای باریک بکشد با تندی میگویم: «فحش نده! درست صحبت کنین و الّا…» جمله را نیمهکاره رها میکنم. خودم هم نمیدانم “و الّا” چه میشود! میگویم: «اینجا به درخت راه نداره. به نگهبان پارک بگید براتون نردبون بذاره». حسن بیدرنگ میگوید: «گفتیم. نذاشت». امیرعباس سرش را به نشانه تأیید بالا و پایین میبرد و میگوید: «ها، نذاشت. از اینجا نمیشه؟» آنقدر “هــ” را میکشد که باز لهجهاش به چشم میآید. میگویم: «نه!». میگوید: «چرا. میشه. از این پشت میشه». میگویم: «اینجا پنجرهش بسته است، میله محافظ زدن». امیرعباس باز با کف دست به سر حسن میکوبد و میگوید: «هااا، خیالت راحت شد؟ خاک تو سرت». حسن طوری که انگار راه گریز را یافته و به آن مطمئن است، کوتاه نمیآید و با اصرار میگوید: «مو موروم حاج خانوم. بذار بُرم». درحالیکه که با انگشت در فضای بینابینمان خطهای عمودی فرضی بالا به پایین میکشم میگویم: «میله داره. متوجه میشی؟ میلۀ آهنی!» کوتاه نمیآید میگوید: «از لا میله موروم حاج خانوم».
از تکرار چند بارۀ حاج خانوم و حرفی که به خرجش نمیرود کلافه میشوم. میگویم: «پنجره رو ببین! میلهها رو ببین! میله فلزیه، آهنی، باز نمیشه». امیرعباس نگاه عاقل اندر سفیه به حسن میکند و میگوید: «این خره حالیش نی». حسن با دلخوری نگاهم میکند و میگوید: «آبجی بذار بُرم. آبجی، موش موشوم موروم». و این جمله را با چنان سرعتی ادا میکند که چند لحظه به آن فکر میکنم تا تکتک کلمات برایم واضح شود و تازه میفهمم چه گفته. خندهام میگیرد و خلع سلاح شده نگاهش میکنم و میگویم: «خوب موش بشو برو. اما مواظب باش» و با گفتن این جمله بلند میشوم تا همراهشان بروم لب پنجرۀ میلهدار گوشۀ کتابخانه که ببینم چه طور میخواهد برود.
تقریباً مطمئنم که این کار غیرممکن است و منتظرم که بهشان نشان بدهم تصوراتشان اشتباه بوده. هنوز چند متر مانده بهشان برسم که میبینم حسن دستگیره پنجره را بازکرده و مثل مهندسان ناظر ساختمان، فاصله بین میلهها را ارزیابی میکند. در طرفهالعینی دستهایش را روی سکوی مقابل پنجره میگذارد. نگاهم به دستان نوچ و آفتابسوختهاش میافتد که با یک فشار هیکلش را به لبۀ پنجره میکشد. بعد خودش را کج میکند، کش و قوسی به بدن میدهد و مثل بچه گربه سرش را میبرد لای میلهها، کمرش را و متعاقباً با فشار بیشتر شانهاش را هم از لای میلهها رد میکند و آن وقت پاهایش را به راحتی میگذارد آن طرف پنجره. آن وقت در آنسوی پنجره ایستاده و قهرمانانه لبخند میزند! امیرعباس دستش را مشت میکند و قهرمانانه میگوید: «ایییی ول!»
حسن از بین شاخهها گذشت و کمی بعد با لنگه دمپایی برگشت و آن را انداخت داخل کتابخانه. امیرعباس با خوشحالی دمپایی را از روی زمین برداشت.
نگاهی به من که مبهوت این صحنه هستم میاندازد و من هم نگاهی به دمپایی نجاتیافته! با خودم فکر میکنم اگر لنگه دمپایی را پای امیرعباس نمیدیدم هرگز باور نمیکردم صاحب داشته باشد بس که پاره و رنگ و رو رفته است. حسن دوباره با همان دقت و ظرافت، برگشت اینسوی پنجره. حالا متوجه کتانی چینی زوار در رفتۀ حسن هم میشوم. هردو لنگۀ راستاند!
حسن درحالیکه لباسهایش را مثل دلیر از کارزار بازگشته میتکاند رو به امیرعباس میگوید: «حالا بپوش، خیالت راحت شد؟». امیرعباس زیر لب میخندد و با کف دست پس سر حسن میزند و میگوید: «هاااا؛ حال کردُم». بعد همان طور که دمپایی را به پا میکند میگوید: «دیدی رفت حاج خانوم؟ این حسن موشهی!» و هردو از ته دل زدند زیر خنده. دندانهای ریز و ردیف، تلألؤ خاصی به پهنای آفتابسوختۀ صورتشان میدهد. ناخودآگاه من هم میخندم و در همان حال میگویم: «حسنموشه کتاب میخوای؟»
حسن از ته دل ریسه میرود. چشمانش از فرط خنده خیس شده. در همان حال سرش را بالا و پایین میبرد و میگوید: هــاااا!