دو ملاقات
دانشجوی کارشناسی بودم، آن روزها بیش از آنکه به فکر درس و کلاس باشم به فکر فعالیتهای جانبی بودم. ایده ایجاد اتحادیه دانشجویان کتابداری تازه شکلگرفته بود و برخی دوستان در این زمینه چند جلسهای را هم برگزار کرده بودند. یادم میآید من تازه به جمع این دوستان اضافهشده بودم. قرار بود با برخی از اساتید رشته در خصوص تشکیل اتحادیه مشورت کنیم و از آنها ایده بگیریم. افتخار صحبت با دکتر حری نصیب من شده بود … .
از خواب بیدار شدم و ساعت، حدوداً نه صبح بود. یکبار دیگر خواب مانده بودم. همانجا در تخت، کارهای روزانهام را یکبار در ذهنم مرور کردم. روز پرکاری نداشتم مثل اکثر روزهای دیگرم. کلاسی نداشتم آن روز، یکی دو دفاع قرار بود در دانشکده برگزار شود که فکر کنم اولین جلسات دفاع دکتری کتابداری در دانشگاه تهران بود و یک قرار ملاقات که دیگر نداشتم، چون خواب مانده بودم.
آرامآرام کارهایم را انجام دادم، لباسها را بر تن کرده و به سمت دانشکده رهسپار شدم. از کوی تا دانشکده راهی نبود. حدود ساعت ده به دانشکده رسیدم. با یکی دو تن از دوستان خوشوبش کرده و بهاتفاق رهسپار سالن اجتماعات دانشکده شدیم.
جلسه دفاع تازه شروعشده بود. من دانشجوی کارشناسی بودم و دفاع در سطح دکتری، از بحثها زیاد متوجه نشدم ولی تا پایان جلسه نشستیم. به یاد دارم که آن روز دکتر مهراد هم از شیراز برای دفاع آمده بودند. اولین بار بود ایشان را میدیدم. دفاع تمام شد و خوشوبشهای بعد از دفاع میان حاضران تازه آغازشده بود. دکتر حری با دکتر مهراد گرم صحبت بودند. بهآرامی از جایمان حرکت کردیم برای خارج شدن از سالن، قرار ملاقات ساعت هشت صبح با دکتر حری را گوشه ذهنم داشتم، تقریباً بعید میدانستم ایشان حواسشان بوده باشد که با من دانشجوی کارشناسی قرار ملاقات داشتهاند اما باز برای آنکه جانب احتیاط را رعایت کنم از فاصله چهار پنجمتری ایشان گذشته و دورادور به همراه چند تن از دوستان سلامی خدمت ایشان و دکتر مهراد ابراز داشتیم. دکتر حری و دکتر مهراد به سمت ما سری برگردانده و جواب ما را دادند. همینکه نگاه ایشان با نگاهم تلاقی کرد، دکتر جوابش را کمی کشیدهتر کرد و گفت: “سلاااااام آقای اکبری گمانم امروز ما با هم قرار داشتیم.” فکرش را نمیکردم استاد در آن روز پرمشغله یادش مانده باشد، با خجالت گفتم: “ببخشید، فراموش کردم، خواب ماندم.” جواب ایشان در آن روز از خاطرم نمیرود که گفتند: “اگر تو هم مثل من قرار ملاقاتت را یادداشت کرده بودی، فراموشش نمیکردی، حالا کی میتوانی بیایی.” …
استاد آن روزها بسیار پرمشغله بودند، اگر اشتباه نکنم در همان دوران مشاور رئیسجمهور نیز بودند. شاید خاطره آن روز بعد از چند روز از خاطر استاد پاکشده باشد ولی برای من دانشجو آن خاطره تا ابد ماندنی شد. ملاقاتی که علیرغم اشتباه و سهلانگاری من با بزرگمنشی از طرف استاد مجدداً تکرار شد.
ملاقات آخر
چندی پیش برای ارائه کلاس دکتر داورپناه مشغول مطالعه بودم که به نظریه جریان در رفتار اطلاعاتی برخورد کردم. با خواندنش ناخودآگاه به خاطرهای با زندهیاد دکتر حری در چند سال قبل پرتاب شدم. روزی که از اصفهان برای دیدار با ایشان در خصوص راهنمایی پایاننامهام به تهران آمده بودم. شب را کامل در راه بودم تا بهقرار ملاقات ساعت هشت در دفتر ایشان در دانشکده برسم. تقریباً نیم ساعتی به قرارم با استاد مانده بود که به دانشکده رسیدم. مستقیم به سمت تریای دانشکده حرکت کردم تا کیک و چایی بهعنوان صبحانه بخورم و سپس به نزد استاد بروم. بهآرامی از میان ساختمان دانشکده گذشتم تا به آنسوی ساختمان و تریا برسم. دو سه سالی از دانشآموختگیم و رفتم از دانشکده میگذشت، بیشتر چهرهها ناآشنا بودند و حس غریبی را در دل تداعی میکرد. گویی در یک فضای آشنا، غریبه هستی. با یکی دو سلام و جواب خشک با برخی از دوستان، ساختمان را رد کرده و به تریا رسیدم. پس از صرف کیک و چای به سمت دفترِ دکتر راهی شدم.
تقریباً مطمئن بودم که دکتر رأس ساعت هشت در دفترش خواهد بود. تجربه چندسالهام با دکتر این را میگفت که معمولاً ایشان با یک نفر برای ساعت خاصی قرار میگذاشت و رأس ساعت هم سر قرار حاضر میشدند. روی صندلیهای روبروی دفتر استاد جا خوش کردم، با یکی دو تن از اساتید که برای رفتن به سرِ کلاس آماده میشدند، سلام و احوالپرسی کردم و منتظر آمدن استاد ماندم. باورش کمی برایم سخت بود ساعت کمکم داشت به هشت و نیم نزدیک میشد ولی خبری از استاد نبود. پیش خود گفتم شاید دکتر قرار با من را فراموش کرده است چرا که ایشان بازنشسته بودند و آن روزها کمتر به دانشکده میرفتند. ولی من روز قبل، و قبل از حرکتم به سمت تهران با ایشان یکبار دیگر هماهنگ کرده بودم و این فرضیه کاملاً رد بود. تلفنم را برداشتم و شماره استاد را گرفتم، چند بار زنگ خورد ولی کسی جواب نداد. کمکم داشتم ناامید میشدم که صدای خانمی از آنطرف به گوش رسید، همسر استاد بودند. گویا آن روز، قرار بود متفاوت از همیشه باشد. خودم را معرفی کرده و غرض از مزاحمت را شرح دادم. ایشان با احترام کامل گفتند که استاد خواب هستند، با ایشان صحبت میکنند و خبر را به من میدهند. مجدد به روی نیمکت روبروی اتاق برگشتم و کمی نشستم، خاطره اولین قرارم با استاد را در ذهنم مرور میکردم، روزی که با استاد قرار داشتم و من خواب مانده بودم. تلفنم به صدا درآمد! شماره استاد بود، از جایم دوباره بلند شدم، همسرشان بودند. گفتند استاد تا نیم ساعت دیگر میرسند. تشکر کردم و برگشتم مجدد بر روی صندلیها.
غرق در هتل جلفا اصفهان- خرداد 90- آقای اکبری به همراه جناب آقای دکتر حریتفکرات خود و مرور سؤالاتم از استاد بودم که دستی بر شانهام نشست. یکی از دوستان قدیمی بود از معدود آشنایان باقیمانده در دانشکده، یکی دو سالی بود ندیده بودمش. گرم صحبت شدیم و گذر زمان را متوجه نشدم. ساعت کمی از نه گذشته بود که استاد رسیدند. همانجا در راهرو سلامی خدمت استاد دادیم و با دوستم خداحافظی کرده و بهاتفاق استاد وارد اتاق ایشان شدم. چند ماهی میشد ایشان را ندیده بودم، خیلی ضعیفتر شده بودند. همینکه لب به سخن گشودند، خجالتزده شدم. ایشان بهسختی سخن میگفتند و صدایشان اصلاً رسا نبود. کمی سرخود را به جلو خم کرده تا بهتر متوجه کلامشان شوم. بعدها فهمیدم آن روزها نخستین روزهای بیماری استاد بوده است و بیشتر و بیشتر شرمنده بزرگمردی و تعهد ایشان شدم. سؤالاتم را یکی پس از دیگری پرسیدم و ایشان در کمال آرامش بهتمامی سؤالاتم جواب دادند. اما چیزی که در آن جلسه بسیار برایم جالبتوجه بود، این بود که هر چه از جلسه ما میگذشت صدای استاد رساتر و حالت جسمی ایشان بهتر میشد. گویی مشکلشان کمکم داشت از بین میرفت.
زمانی که به نظریه جریان[1] در کتاب نظریههای رفتار اطلاعاتی برخورد کردم ناخودآگاه یاد آن روز استاد افتادم. استاد همانند آن پیانیستی که هنگام نشستن برای نواختن پیانو رعشه دستش ناپدید میشد، صدای لرزانش پس از چندی کاملاً رسا و گیرا شده بود. شاید برخی این اتفاق را به گرم شدن حنجره یا بسیاری عوامل دیگر ربط دهند، اما علاقه استاد به تدریس و آموختن، و عشق ایشان به کارشان را بارها دیدهام و از همگان شنیدهام . افتخار شاگردی استاد و شاگردی شاگردان استاد را نیز بسیار تجربه کردهام. در این سالها بر سر هر کلاسی که رفتم از حرارت کلام استاد، سخن بود و گیرایی کلامشان. هر زمان با مفهومی مشکل روبرو میشدم همینکه میدیدم دکتر حری در آن خصوص مقالهای دارند بسیار خوشحال میشدم چراکه میدانستم در آنجا میتوانم به سادهترین شکل ممکن آن مفهوم را بفهمم. بهجرئت کمتر کسی را در این سالها دیدهام که گفتار و کلام ایشان را شنیده یا خوانده باشند و از ایشان به نیکی یاد نکند. شاگردانی از نسلهای مختلف، به قدمت نیمقرن معلمی استاد! استاد، عاشق کارش بود و اینهمه عشق و علاقه به استاد هم شاید از برای آن است. چرا که سخنی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند!
از خاطره اول چیزی حدود یک دهه و از خاطره دوم تقریباً پنج سال میگذرد. شوربختانه استاد دیگر در میان ما نیست و روزِ معلمِ امسال، سومین روزِ معلمی بود که دیگر استاد را در میان خود نداشتیم. اما خوشبختانه کلام و نوشتار استاد و شاگردان او که افتخار شاگردی بسیاری از آنها را داشته و داریم میتواند این درد نداشتن را کمی تسکین دهد. به امید سلامتی و طول عمر برای اساتید بزرگوار که به گردن ما، بسیار حق دارند و نامشان همیشه افتخاری است برای ما، و آرزوی رحمت و آمرزش برای اساتیدی همچون دکتر حری و دکتر آزاد که یادشان برکتی است.
[1] . نظریه جریان در پی توضیح حالتی ذهنی است که هنگام درگیری شدید فرد و جذب شدن او به یک فعالیت خاص رخ میدهد. افراد در این وضعیت ذهنی از تجربه احساساتی آکنده از لذت و کامیابی سخن میگویند.