تحلیلی انتقادی و دروننگر درباره انجمن: چالشِ استعارهها و تمثیلها
دکتر رضا رجبعلی بگلو
عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فناوری اطلاعات ایران (ایرانداک)
مجمع عمومی و انتخابات هفتمین دوره انجمن کتابداری و اطلاعرسانی ایران با کنگره چهارم متخصصان علوم اطلاعات همرخداد شد. رخداد فرخندهای که به پیشنهاد رئیس هیئت مدیره ششم انجمن جناب آقای دکتر خسروی همراه با گردهمایی بزرگ انجمن و در پایان روز نخست کنگره چهارم برگزار شد. به همان زودی دوره ششم هیئت مدیره انجمن سپری شد و دوره جدیدی از انجمن آغاز به کار کرد. انگار همین دیروز بود؛ مجمع عمومی و انتخابات ششمین دوره انجمن را عرض میکنم. به هرحال، این دوره سهساله به طُرفه العینی چون باد بگذشت؛ هر چند به قول حافظِ بزرگوار «بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم». تا جای دوری نرفتهایم باید عرض کنم که به نظرم، نفس انجمن با دو مفهوم گره خورده است: کار داوطلبانه و خرد جمعی و اگر این دو را از انجمن بگیرند، چیزی باقی نمیماند. برای من تجربههای ارزشمندی به دستآمد و باید قدردان فرصتی باشیم که این فرصت را اعضای انجمن به ما اعطا کرده است. فرصتی برای تلاش و تکاپو و ترقی؛ برای رشته، حرفه و جامعه علمی و حرفهای.
مثل همه تجربههایی که از پَس هر واقعهای میتوان آموخت، درسهای زیادی برای همه ما داشت که در این نوشتار قصد بازگو کردن همه آن تجربه ها را ندارم. تجربه هایی که با آن زیستهایم و تجربههایی که از تعامل با انسانها در گروهها، معاشرتها و گپوگفتها و به قول معروف «زُلف گره زدنها» پدید آمده است. چه اینکه تجربههای شخصی و فردی را نمیتوان به این راحتیها به کسی منتقل کرد. به قول مدیریت دانشیها، دانشی ضمنی، اکتشافی و درونی است. شاید هم من نمیتوانم و دستِ کم در این بیت و بایتهای دیجیتال نمیگنجد! اما ادبیات سرزمین عزیز ما سرشار از اعجازهایی است که در دل و زبان هر شاعر و اهلِ دلی هزار نکته باریکتر زِ مو روان کرده است. اعجازهایی که به قدرِ تراوشهایی که از بحرِ در کوزه، هم میتواند اثر جادویی داشته باشد و هم دل و جان صاحب و اهل هنر و اندیشه را به خُنکای نسیمش نوازش کند.
بگذریم! سخن بسیار است و مجال هم بسیار کوتاه! تلاشِ می کنم در این نوشته کوتاه، آنچه از تجربه دو سال و اندی در هیئت مدیره انجمن و این چند ساله از کارِ گروهی انجمنی در نشریه شناسه دارم، بنویسم. تلاشم بر این است که از انگاره و چشمانداز اِمیک [1] در پژوهشهای کیفی یاری بگیرم برای اینکه بتوانم بخشی از تجربههایی که اتفاقاً فردی نیست و ماحصل کارِ گروهی است و به انجمن مرتبط است را در قالب استعارهها و تمثیلها بیان کنم. پیش از پرداختن به این استعارهها و تمثیلها لازم است بگویم انگاره چشمانداز اِمیک چیست و چگونه به من یا پژوهشگر کمک میکند تجربههای شخصیاش از یک کارِ گروهی را بازآفرینی و بازنمایی کند.
چشمانداز اِمیک که در پیوستارِ کنشگری پژوهشگر در کسب شناخت و معرفت از واقعیت، به پژوهشهای کیفی باز میگردد این را میگوید که پژوهشگر نقشی فعالانه در برساخت[2] واقعیت و حقیقت دارد. به بیان دیگر، پژوهشگر در چشمانداز اِمیک، در برابر چشمانداز اِتیک[3] در پژوهشهای کمی، در برساخت حقیقت نقشی مشارکتی دارد و نه این فقط مشاهدهگری کند و ببیند چه چیزی ایجاد شده و آن را گزارش کند. یعنی اینگونه نیست که منِ نوعی بخواهم خودم را از پدیدهای که با آن روبرو شده ام و میخواهم آن را بشناسم، معرفی کنم و یا توصیف کنم، جدا باشم؛ من و پدیده تا پایان گزارشمان از یک واقعیت یا حقیقت، با هم همراه هستیم و با هم آنرا برمیسازیم. اگر بخواهم به موضوع انجمن این قضیه را مرتبط کنم باید بگویم که همه از جمله منِ پژوهشگر، در ایجاد و کشف مفاهیم و حقایق که خلاصه آن در این نوشته به شکل استعاره و تمثیل بیان میشود نقش داشته و داریم و نمیتوانیم خودمان را از آن جدا بدانیم و از نتایج، پیامدها و اثرهای آن خودمان را به اصطلاح، بری بدانیم و دور کنیم. همچنین، نمیتوانیم لوازم و امکانات ایجاد یک آرمانشهر یا به تعبیر فارابی، مدینه فاضله را نداشته باشیم و مدام آرزوی محال بکنیم. بدتر این که ممکن است حتی اگر تلاشی هم نکنیم تا دستِ کم بخشی از این لوازم و امکانات را فراهم کنیم، نباید در برساخت یک دیستوپیا[4] یا ضدآرمانشهر هم گام برداریم. این مقدمه را عرض کردم تا اگر دستِ کم خودِ نویسنده این متن، بخواهد پایش را از این گلیم درازتر کند و ندای نابجای انالحق! بزند، مثال تام و تمام جمع نقیضین باشد و مثال این گفته حافظ که «تو خود حجاب خودی …». آنچه در بیانی استعاری و تمثیلگونه در ادامه میآید با هدف درس گرفتن از گذشته برای خودم و یا هر کسی که این متن را می خواند، مینویسم؛ تا چه مقبول افتد و چه در کار آید.
با این نوشته کوتاه تلاش میکنم بگویم که چه درک و دریافتی از تجربههای انجمن از جمله اعمال و افعال و اقوال داشتهام و در قالب چه استعارههایی میتوان آنها را مطرح کرد. حالا شاید این پرسش پیش بیاید که چرا استعاره و تمثیل؟ این همه صنایع ادبی؟ به سبکِ «مرشد و مارگریتا»ی «بولگاکُف» اگر بگویم، باید بگویم خواننده عزیزی که این چند صفحه را میخوانی درست یادم نیست چه سالی اما در آغاز نوجوانی بودم که کتاب آشنایی با فلسفه سال سوم رشته علوم انسانی دستم رسید. برای من که علوم تجربی میخواندم و با تجزیه و ترکیب در زیست و شیمی دنیای خودم را میفهمیدم، آشنا شدن با یک کتاب که راه اندیشیدن و تحلیل را آموزش می داد، برایم بسیار جذاب مینمود. بماند که چرا و چگونه این کتاب را خواندم که داستانی طولانی و البته عجیب دارد. تمثیلِ غارِ افلاطون که در این کتاب مطرح شده بود و بعدها متوجه شدم که در کتاب «جمهور» اوست برایم خواندنی بود و هماکنون هم هست و شاید خواهد بود. گویا اگر توضیحی درباره این تمثیل نزنم تا اینجای کار، قضیه پیچیدهتر میشود. اما به قول زندهیاد حسین منزوی عزیز:
خیالِ خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغلپیشه، بهانه اش نشنیـدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میساخت و فکر پریدن بود
همین اشاره کلی به نرسیدن به مطلوب در این غزل از استاد منزوی و این گفتگوی نمادین میان افلاطون و گلاکُن[5] برای توجیه معرفتشناسی و هستیشناسی انسانی در قالب تمثیلِ غار به نظر کافی است و خوانندگان علاقمند، خود میتوانند این قضیه را دنبال کنند. شاید همین تمثیل، آغازی بود برای اینکه بتوانم بعدها و در این متن با شناختی پیچیده (غامض) از یک مثال مناسب و مفید (حیز) بهره ببرم و شاید همین توضیح کوتاه نیز مرا از اطناب ممل در این کوتاهسخن برهاند و امیدوارم باعث ایجاز مخل هم نشود. افزون بر این، شاید بتوان گفت اینگونه نامگذاریها و سکهزدنها میتواند کمک کند یک پدیده را با ویژگیهای عام در قالب یک مثال مشخص و نمادین و البته موجز، معرفی و مطرح کنیم. البته مثل بسیاری از واقعیتها که ما از پدیدهها درک میکنیم و میتوانیم آنها به بافتهای مشابه تعمیم نظری[6] و یا به یک نمونه کوچک از یک توده بزرگ (خروار) تعمیم آماری[7] بدهیم، ممکن است این استعارهها و تمثیلها برای سایر جوامع، گروهها و انجمن ها نیز جاری و ساری باشد؛ که این خود، مطلوبی است مهجور. خواستم مقدمهای کوتاه بنویسم بر یک متن کوتاهتر، شده مثنوی هفتاد من بر یک وجیزه! البته امیدوارم اینرا خوانندگان گرامی بر من ببخشایند که بخشش از بزرگان بوده و هست. تلاش میکنم آنچه در ادامه عرض میکنم را در بافتی که برساخت این استعارهها و تمثیلها را ممکن کرده است مطرح کنم. بنابراین اشاره به بافت، گاه برگرفته از واقعیت است و گاهی نیز برای نزدیک کردن به ذهن مخاطب، قضیهای مطرح میشود. برای آنهایی که تجربهها و پیشینه گرانسنگی از انجمن دارند ممکن است به تجربه زیستهای ماند که آن را یکباره و چندباره داشتهاند و برای آنهایی که از این فضا دورند، خالی از فایده نیست. شاید این تجربهها را جوری دیگر داشته باشند. بهنظرم برویم سراغ تمثیلها و استعارهها بهتر باشد! اینطور نیست؟
1) استعارﮤ «چانهزنی[8] و لابیگری[9] جزءنگر»
یکی از وجوه شاخص میان داوطلب شدن برای هر گروه، هیئت، انجمن و بهطور کلی سازمانی، پذیرش قواعد و قوانین جاری آن است. مثلاً نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که عضو انجمن باشیم و در انتخابات شرکت نکنیم و بدون جلب آرای موافق اعضا، به عضویت هیئت مدیره انجمن در آئیم. اما پذیرش این نکته به معنی پذیرش جان و معنای انجمن نیست. پیشتر هم اشاره کردم، بهنظرم انجمن با داوطلببودن و خردِ جمعی معنا پیدا میکند و این جان و روح و البته نقطه تمایز میان انجمن با سایر سازمانهاست. ممکن است، منِ انجمنی همچنان داوطلب کار انجمن باشم اما نخواهم خردِ جمعی را (آگاهانه یا ناآگاهانه) بپذیرم و بهکار بگیرم و هرآنچه که مطابق میلم، اهداف شخصیم، آمال و آرزوها و دیدگاه فردیم هست، دنبال کنم. بهنظرم، داوطلب انجمن بودن در گرو خردِ جمعی بودن است که معنا پیدا میکند و اگر خردِ جمعی را از انجمن بگیریم، چیزی از انجمن باقی نمیماند. اگر هم بماند، همان «من»ی است که خدا را شکر در بسیاری از جاها از آن کم نداریم! خب! با این توصیف اگر بخواهیم خردِ جمعی را بپذیریم باید این را هم بپذیریم که همگرایی آنی در آراء و عقیدهها بهویژه برای امور که پیچیده و چندوجهی هستند، بهندرت امکانپذیر است و از قِبل تضارب آراء و افکار است که چیزی نو و جدید زاده میشود. اما آدمیزاد همیشه راهحلهایی برای همگرایی پیدا میکند که برخی از آنها دیکتاتورگونه است و با روح انجمن سازگار نیست و امکان اجرا شدن ندارد و برخی دیگر با چانهزنی و لابیگری آن را محقق میکنند. البته چانهزنی و لابیگری که برخی آن را برابرنهاده تألیف قلوب هم میدانند الزاماً چیز بدی نمیتواند باشد اما به نظرم، مشکل از جایی شروع میشود که این چانهزنی و لابیگری جزءنگر و قائم به اهداف فردی باشد. مثلاً اشاره شده و بارها شنیدهایم که پیش از تصمیمهای نمایندگان حزبها و فراکسیونهای مجلس، تماسهای تلفنی، دیدار شفاهی و یا توصیههای مقامات و شخصیتها آغاز میشود و همین لابیها سرنوشت یک تصمیم را بهکل عوض میکند. اما کجای این کار نادرست است؟ بهنظرم، «جزءنگر»یاش کار را خراب میکند! اینکه منِ نوعی برای پیشبرد هدف شخصیام و یا در بهترین حالت، پیشبرد هدف کارگروه یا کمیتهام، فارغ از هر نتیجهای که برای انجمن بهعنوان یک کل دارد چانهزنی و لابیگری کنم، کار را خراب میکند و من آنرا جزءنگری میدانم که با اهداف متعالی انجمن، همراستا نیست. نمونهاش را احتمالاً همه ما (چه انجمنی و غیر انجمنی) در رفتارِ اجتماعی همسایگان خود دیدهایم و اسمش را گذاشتهایم، «زرنگبازی». از دیگر انواع آفتهای این نوع از تصمیمگیریهای انجمنی این است که در بهترین حالت یکی عِنان موضوع جلسه را در اختیار میگیرد و به هر سو که دلش خواست آن را به پیش میبرد و به پیامدهای آن توجهی نمیکند و عاقبتش چنان است که اُفتد و دانی!
2) تمثیل «پرچم بر زمین افتاده»
گاهی اوقات در برخی از رویدادها که بیشتر زمانها، دربرگیرنده جلسههای هیئت مدیره، کمیتهها و کارگروههاست، این گفته به درستی مطرح میشود که ما در انجمن با کمبود نیروی کاری مواجه هستیم و این کمبود و گاهی اوقات، نبودِ نیروی داوطلب از یکسو، علاقه، دغدغه و خواسته قلبی یکی از اعضای همین گروهها از سوی دیگر، مزید بر علت میشود که کاری را آغاز کند که ممکن است چالشها و دشواریهای فراوانی را برای انجمن بهصورت عام، و کمیتهها و کارگروهها بهصورت خاص بوجود آورد. از جمله مهمترین آنها، چالش غیرتخصصیشدن امور، نقص در اجرا، تداخل وظایف و سایر مسایلی که به آن مرتبط میشود. گویی اینکه در یک اندامواره انسانی، به اندامی همچون دست که وظیفه و مسئولیتهایی دادهایم بگوییم از این پس تو میتوانی جای یک اندام دیگر مثل پا هم عمل کنی و میتوانی وظیفه راه رفتن را هم بر دوش بکشی! البته که چنین کاری شدنی و البته برای برخی از افراد ساده و طبیعی بهنظر میرسد اما این از تخصصگرایی به دور است که اندامی مثل پا را که برای همین کار ساخته شده است نادیده بگیریم. البته، شاید برخی بگویند، چار دست و پا راه رفتن هم نوعی راه رفتن است که هست اما برای یک انسان در حالت طبیعی، شایسته و مناسب نیست. اینکه این قضیه به تمثیل «پرچم بر زمین افتاده» چه ارتباطی دارد به این قضیه برمیگردد که در اقوال و افعال برخی از بزرگواران و دوستان، نقل به مضمون، این نگاه و گفتار وجود دارد که برای فلان و بهمان کار ، خودت داوطلب انجام شو … پرچمی است که بر زمین افتاده و تو پرچمدار باش! این کار در کوتاهمدت یا برای موارد ویژه و نادر ممکن است سودمند و کارآمد باشد اما برای مواردی که مسئولیت یک کارگروه یا کمیته برعهده یک فرد مشخص هست این کار نتایج، پیامدها و اثرهایی دارد که پیشتر به آنها اشاره شد. البته شاید این تمثیل برگرفته از ارزشها و آیینهایی است که ریشه در فرهنگ دینی ما و یا شرایط خاص پیشین انجمن داشته باشد اما کاربست آن، بدون در نظر گرفتن شرایط و ویژگیهای کنونی انجمن بیشک، پیامدهایی از آن دست که اشاره کردم در پی خواهد داشت.
3) استعارﮤ «ساختارگرایی (فرمالیسم) دستوپاگیر»
درباره چیستی و چگونگی ساختارگرایی سخن بسیار گفته شده و در حقیقت یکی از مکاتب هنری هم هست اما اینکه ساختارگرایی در انجمن چه قواعد و چارچوبی دارد، نکتهای است که در این نوشته کوتاه درباره آن با شما خواننده گرامی صحبت خواهم کرد. ساختارگرایی در تعریف کلی یعنی اینکه مقدم دانستن شکل یا ساختار به محتوا و از اینجهت این استعاره را پس از تمثیل «پرچم بر زمین افتاده» مطرح میکنم که بهنوعی ارتباط درونی بین این دو تمثیل و استعاره وجود دارد. بهبیان دیگر، در صورتی که بپذیریم روایت تمثیلی «پرچم بر زمین افتاده» بر انجمن حاکم باشد، لازم است الزامها و چالشهای استعاره «ساختارگرایی دستوپاگیر» را هم بپذیریم؛ این یعنی به خطر افتادن امور تخصصی، اجرای مناسب، نامشخص بودن وظایف، مسئولیتها و اختیارها. تا اینجای کار که روی دیگر تمثیل «پرچم بر زمین افتاده» مطرح شده است اما اینکه ساختارگرایی چه مزایایی برای انجمن دارد لازم است بیشتر بنویسم. با وجود اینکه انجمن از سال 1379 که راهاندازی شده و کمیتههای گوناگونی داشته و توانسته کارهای بزرگی را انجام دهد و به حق، یکی از بهترین انجمنها در میان کمیسیون انجمنهای علمی وزارت عتف شمرده میشود، هنوز یا دستِ کم پیش از شکلگیری کمیته برنامهریزی و بهبود مستمر انجمن که در دوره ششم اتفاق افتاد از ضعف ساختاری رنج میبُرد و هماکنون نیز میبَرد. اگر نگاهی به ساختار فعالیت یکی از مهمترین فعالیتهای انجمن یعنی کنگره متخصصان علوم اطلاعات داشته باشیم، میبینیم که سهم «فرایندمحوری» و «نظاممندی» در بهبود این رویداد بینظیر اگر نگوییم بنیادین، دستِ کم بسیار چشمگیر بوده است. البته این را هم عرض کنم که ترکیب شکل و محتواست که به این رویداد، جان بخشیده و ساختارِ بدون محتوا، کمارزش، کماثر و با کمترین برونداد و پیامد علمی و حرفهای بوده و هست و نمیتوان نقش بزرگواران انجمنی را در شکلدهی محتوایی کنگره نادیده گرفت. بهعنوان یک مشارکتکننده فعال در همین رویداد بزرگ رشته این را به یقین دریافتهام که تأکید بیش از اندازه بر محتوا یا شکل و ساختار هر یک به تنهایی باعث میشود تأثیرگذاری لازم از یک رویداد، نشدنی یا دور از دسترس باشد. شاید بتوان روی دیگر استعاره «ساختارگرایی دستوپاگیر» را در استعاره دیگری با نام «کتابخانه بدون سازمان» در نظر داشت که هرج و مرجی است بیسرانجام.
4) استعاره «نامِ من کجاست؟»
نمیدانم اثر کوتاه و جالب «میمونِ شیناگاوا» از هاروکی موراکامی نویسنده ژاپنی را خواندهاید یا نه اما بهنظرم به این استعاره ارتباطی قابل توجه دارد. اینکه آدمی میلِ به دیدهشدن دارد را نمیشود انکار کرد و بماند که از همین مِیل، چه طَرْفها که بر نبستهایم اما یک قاعده اساسی وجود دارد که در همه جا پذیرفته شده و من عنوانش را قاعده «تلاش دربرابر نام» میگذارم. اینکه تا زمانی که تلاشی برای انجامِ کاری نداشتهای نمیتوانی ادعایی برای نام آن نیز داشته باشی، چارچوبی است که عقلِ سلیم آن را میپذیرد. اما چه میتوان گفت که میل و کامیابی به آن، نیرویی عظیم است و مجاهدتی میخواهد عظیمتر که میانِ دل و کام چه دیوارها کشیده نشده و چه فرهادها بر سرِ کوهها نمرده! بهرحال، سکهزدن و بهرهمندی از منافع آن جزو حقوق اولیه است و اگر بپذیریم که بندگی به شرط مُزد کردن هم رواست، اما بهنظر میرسد روا نباشد کاری نکنیم و بخواهیم ناممان بر سر زبانها بیفتد. بهنظرم، برخی از زمینهها و بسترهای این بلایی که بر سر جامعه علمی و حرفهای آمده به دلیل تولید همین آئیننامهها، شیوهنامهها و رویههای تشویقی و تنبیهی است و گویا هرچه بیشتر سخن بگوییم و فریاد بزنیم نتیجه عکس میدهد که «از کشیدن تنگتر آید کمند!». برای نمونه یکی از دانشگاهها در آئیننامهای مسئولیت نویسندگی رساله دکترا را به استاد راهنما هبه میکند! و خوشبختانه دیوان عدالت اداری این مصوبه را لغو میکند و به این رویه بهنظرم نادرست خاتمه میبخشد (برای دنبال کردن این مصوبه دیوان عدالت اداری اینجا را ببینید). بهنظرم وقتی این بسترها و زمینهها وجود دارند و جامعه علمی را مجبور میکنند که در چارچوب تنگ، غیرمنطقی و نادرست این آئیننامهها بیندیشند، دیگر آزادی عمل و اندیشه وجود نخواهد داشت و همه این کشمکشها به همین قضیه برمیگردد که برخی از ما تا زمانی که ناممان در هیچکجای کاری نباشد، ممکن است به برساخت چیزی کمک نکنیم و بیتفاوت باقی بمانیم.
5) استعارﮤ «مالکیت فئودالی»
یکی از ویژگیهای مالکیت، تسلط بی چون و چرا بر یک چیز یا شیء است. حال میخواهد این چیز یک زمین باشد، یک خانه و ملک باشد یا یک مسئولیت، فرقی نمیکند. منِ نوعی این اختیار را دارم که آن را گلستان کنم یا به آتش بکشم. برخی از ما ممکن است تصور کنیم مسئولیت در یک انجمن، کمیته، کارگروه یا حتی یک کارِ معین و مشخص هم مثل مالکیت بر یک زمین یا مِلک شخصی است و تا زمانی که مسئولیت آن را دارم، میتوانم و اختیار آن را دارم تا ابد آن را برای خودم نگهدارم و کسی حق ندارد آن را از من بگیرد. این نوع نگاه به مسئولیت، نگاهی فئودالی است. نگاهی که در قرون وسطی در اروپا رایج بود و نتیجه آن سیاست، اقتصاد و حکومت ملوکالطوایفی بود. اگر در چارچوب انجمن و مسئولیتهای آن به این قضیه بپردازم باید ابتدا به این اشاره کنم که این نوع از مسئولیتپذیری چه پیامدهایی دارد. یکی از پیامدهای این نوع نگاه به مسئولیت، ناتوانی در انتقال تجربه و دانش است که اهمیت زیادی دارد. به بیان دیگر، وقت منِ نوعی به یک مسئولیت نگاه فئودالی داشته باشم حاضر نیستم آن را به دیگری واگذار کنم و در نتیجه زیستبوم بستهای از تجربه بوجود میآید که قابل انتقال به دیگری نیست و تا زمانی که مسئولیت به دیگری واسپاری شود و همین چرخه ادامه پیدا کند، تجربهها چرخه معیوبی را طی میکنند و رشد و تعالی پیدا نمیکنند. پیامد دیگر این فئودالیسم، فردمحوری بودن بهجای گروهمحوری بودن است که با بنیان انجمن تفاوت ماهوی دارد و البته با انتقال تجربه و دانش هم ارتباطی تنگاتنگ دارد. البته این نگاه به استعارهای که در ادامه به آن اشاره میکنم نیز ارتباط دارد که من نام آن را استعاره «اختیار بینهایت در مسئولیت» گذاشتهام.
6) استعارﮤ «اختیارِ بینهایت در مسئولیت»
بهنظرم، یکی از چالشهای دیگری که انجمن و یا هر کارِ گروهی که در آن مسئولیتی به یک فرد واگذار میشود با آن روبروست، نگاه نادرست درباره محدوده جبر و اختیار در مدیریت و مسئولیتهاست. اینکه منِ نوعی قادر هستم فارغ از هرگونه پیامدی که برای انجمن یا آن مسئولیت دارد، امور را مدیریت کنم و به خردِ جمعی هر زمان که نیاز داشتم مراجعه کنم، اختیار بینهایت در مسئولیت را تجربه خواهم کرد. نمیدانم چرا وقتی این سطور را مینویسم یاد فیلم «بروس قدرتمند[10]» با به برگردانی دیگر «بروس قادر مطلق» میافتم که در این فیلم، اختیار مطلق یا بینهایت و چالشهای آن به زیبایی ترسیم شده است. از این فیلم که بگذریم، لازم است اشاره کنم این استعاره به استعاره پیشین یعنی «مالکیت فئودالی» هم بسیار نزدیک است و به بیان دیگر گویی لازم و ملزوم یکدیگرند. یکی از پیامدهایی که این نوع نگاه برای مسئولیت بهویژه برای انجمن در پی دارد، چیرگی و برتری مفهوم مسئولیت در برابر پاسخگویی[11] است؛ چیزی که بهعنوان یک اصل اخلاقی با نام «مسئولیت اخلاقی» نیز به شمار میرود و آثار و تبعاتی دارد که لازم است به آن توجه شود.
و اما بعد ….
همانگونه که پیشتر عرض کردم، تلاش کردم در این متن کوتاه برخی از چالشهایی که انجمن و کارِ گروهی با آن روبروست را در قالب و چارچوب استعاره و تمثیل بیان کنم. البته باید اشاره کنم که این متن، بخشی از تجربهای شخصی نویسنده است که در قالب چشمانداز امیک آمده است و بنا ندارم آن را در قالب تجربهای عام، قابل تعمیم و فارغ از ارزشهای شخصی خودم آنرا بیان کرده و اجرای آنرا، آنهم فقط برای دیگران پیشنهاد کنم. بر این باورم که برخی از چالشهای اساسی که انجمن با آن روبروست دستِ کم به برخی از این استعارهها و تمثیلها پیوند دارد. به بیان دیگر لازم میدانم به همه بزرگواران انجمن پیشنهاد کنم، افزون بر این که در بیشتر وقتها از بیعملی، مشارکت نداشتن و انفعال اعضاء، افراد و جامعه علمی و حرفهای در امور انجمن گلایه میکنیم، نگاهی تحلیلی، انتقادی و دروننگر به انجمن و فضای ذهنی و جمعی آن نیز داشته باشیم و با نگاهی واقعبینانه و همهجانبه داوری کنیم که چرا مشارکت در فعالیتهای انجمنی اینگونه با ضعف و کاستی همراه بوده و به این راهکار هم بیندیشم که چگونه میتوانیم آن را بهبود ببخشیم.
[1] Emic viewpoint
[2] Construct
[3] Etic viewpoint
[4] Dystopia
[5] Glaucon
[6] Theoretical generalization
[7] Statistical generalization
[8] Bargaining
[9] Lobbying
[10] Almighty Bruce
[11] Responsibility vs Accountability