- شماره 7 (یادنامه دکتر حری و دکتر آزاد)
- خاطرات
- بازدید: 1146
استادی که من میشناختم: آ ...ز...ا....د را میگویم ..... بهراستی آزاد بود!
استادی که من میشناختم: آ ...ز...ا....د را میگویم ..... بهراستی آزاد بود!
قامتی استوار داشت و خم شدنش را یکبار بیشتر ندیدم؛ آنهم روزی که برای بوسیدن دست استادش پوری سلطانی خم شد[1].
سخن گفتنش لحنی خاص داشت؛ محکم، با ادبیاتی درست. اوایل حدود بیست و اندی سال پیش، وقتی جوجه دانشجو خطاب میشدم، هنگام عبور از کنارش دستوپایم را جمع میکردم و بااحتیاط، فقط جرئت گفتن یک سلام داشتم و بس!