ما چند کتابخوار
از وقتی کتابدار شدم، این اصل که باید مراجعان را به خواندن تشویق کرد، پسِ ذهنم بود. مدام فکر میکردم باید کاری کنم که همگان بیشتر و بیشتر بخوانند و بدین ترتیب، در بالا بردن سرانۀ مطالعه اهتمام ورزم.
تمام تلاشم را میکردم که نگذارم کسی دست خالی از کتابخانه خارج شود. اگر کسی یک کتاب میخواست، کلی کتاب دیگر به او معرفی میکردم تا مشتاقتر شود و چند کتاب بیشتر امانت ببرد. معمولاً با چنین عباراتی تشویقشان میکردم که: حیف است اینها را نخوانی و سقف کارت عضویتت هنوز جا دارد و ببر و پشیمان نمیشوی و خودم خواندهام و عالی بوده و جزء پر خوانندههاست و فلان جایزه را برندهشده و .....
اگر کسی میخواست عضو جدید کتابخانه بشود یا عضویتش را تمدید کند، انواع تعرفههای تشویقی را به او معرفی میکردم تا علاوه بر خودش، خواهر و برادر و دوست و آشنا و مخصوصاً کودکان زیر هفت سال فامیلشان که میتوانند رایگان عضو شوند را هم به کتابخانه بکشاند و خوشحال بودم که توانستهام به کتابدار آرمانی نزدیک شوم و در جذب هرچه بیشتر مخاطب بکوشم. تا اینکه سروکلۀ «کاظمی و برادران» پیدا شد و تمام پیشفرضهای ذهنی مرا به همریخت.
اوایل پاییز به کتابخانه آمد. مردی قدبلند با کلاهی به رنگ سبز سدری و کتی خاکستری و بهغایت مستعمل و زنبیل سفید وصلهدار. کتاب میخواهد که میگویم باید عضو کتابخانه شود. اینکه فردی بهظاهر بیگانه با کتاب در مقابلم ایستاده را بهعنوان فرصتی اوکازیونبرای عضویت و تشویق به مطالعه میدانم.